۳۴ ) انجماد

بسم الله 


در میانه خیابانی منتهی به میدان اصلی شهر ایستاده ام ؛ درست ما‌بین ( سانسور ) .

تنهای تنها. حتی یک رهگذر هم پیدا نمی‌شود و آسمان در حالیکه " می‌بارد " ، تنها نظاره‌گر من است.

به ویترین یکی از فروشگاه‌ها خیره شده‌ام و به آینه‌ای که تصویرم را منعکس کرده‌است. مرکز شهر محدوده اجبار ماسک محسوب می‌شود. برای من تصویر پوشیده شده‌ام با ماسک دیگر عادی‌تر از دیدن چهره کاملم در آینه شده است.

دیدن فروشگاه‌هایی که همچنان ویترین زمستانی دارند برایم ترسناک است، گویی زمان منجمد شده و من تنها نظاره‌گر میدانِ رخداد هستم.

به تکه کاغذی خیره می‌شوم که می‌گوید برخواهند گشت ؛ آن‌هم خیلی زود. سه ماه گذشته است و هنوز خبری از برگشت نیست.

و صدایی در گوشم تکرار می‌کند : " و تو چه می‌دانی فردا چه چیزی برای تو آماده کرده است "


( سانسور )

۳۳ ) منادی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.