۱۰۳) fine art of moving on

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

۱۰۲) رساله‌ای از یک قلب زخمی

بسم‌الله 


دیشب چیزی بعد از حدود سه هفته از برگشتنم، مجدد همدیگه رو دیدیم. تو یه شال قرمز دور گردنت پیچیده بودی و وقتی من رو صدا زدی من بی اختیار احساس کردم چقدر از دیدن مجددت خارج از محل‌کار خوشحالم.

حدود سه و ساعت نیم زمانی بود که ما با هم گذروندیم. تو بیشتر از خودت برای من تعریف کردی و من تلاش کردم بیشتر شنونده خوبی باشم.

اما نتونستم از قطع ارتباط یک‌دفعه‌ای مون از طرف تو شکایت نکنم.
جواب تو اما برام به نظرم خیلی منطقی و قابل قبول اومد. احساس نکردم دنباله بهونه‌ای یا فقط یه چیزی برای خلاص کردن خودت تحویلم می‌دی.
من قبول کردم که اون نوشتن‌های طولانی‌مون وقتی ما ده‌ها هزار کیلومتر از هم دورتر بودیم ممکن بود تصویری ازمون ایجاد کنه که با واقعیت فاصله زیادی داره.

تو این شرایط همیشه بین قلب و عقل من یک جنگ بی‌اختیار شروع می‌شه؛ قلب که اصرار می‌کنه که صدای احساساتم رو بشنوم و جلوبرم و عقلی که با استیصال سعی می‌کنه جلوی فووران احساساتم رو بگیره تا بی‌گدار به آب نزنم.
دیشب وقتی از هم جلو ورودی متروجدا شدیم و من به سمت سوار شدن به مترو می‌رفتم با خودم فکر می‌کردم این‌بار این جنگ بین قلب و عقل شدیدتر از همیشه می‌شه. که عقل همکار بودنمون رو بهونه کنه و قلب از احساس خوبی که با تو تجربه کردم بگه. اما همین‌که تو مترو نشستم فقط صدای قلب رو شنیدم؛

صدای قلبم رو که آروم بهم گفت:
لطفا مواظبم باش ، من بیشتر از این طاقت شکسته‌شدن رو ندارم....

۱۰۱) پرده هفتم

بسم‌الله

امیدوار بودم که تو دایره زندگی چرخیدیم و جایی که فکرشو نمی‌کردیم به‌هم رسیدیم.
تلاش کردم که بدون شکل‌گرفتن احساسی ازت عبور کنم که تو نوشتی تا من به امید‌ واهی مبتلا بشم.
و درست وقتی هر روز حوالی ساعت یک تا سه به انتظار پیامت می‌شستم به یک‌دفعه از تو هیچ چیز دیگه‌ای نشنیدم.

پرده هفتم این‌چنین نوشته بود که من امشب اینجا در نگرانی از بیماری که پیدا کردم این نوشته رو شروع کنم.

تو؟ احتمالا حتی دیدار تصادفی‌ای که داشتیم رو فراموش کرده باشی و یا شاید الان دغدغه دیدار بعدیت با یکی غیر از من رو داشته باشی.

نگرانی از بیماری که دارم خارج از حد توصیفم هست اما سرخوردگی که جایگزین امیدواری‌من بعد از دیدن تو شد بیشتر از هر چیز دیگه‌ای روی قلبم سنگینی می‌کنه.

یک‌بار دیگه در غم غرق شدن برای کسی که ارزشش رو نداشت، هستم. شاید برای دومین مرتبه.

نگرانم برای رسیدن دسامبر؛ وقتی که احتمالا هر هفته دوباره همدیگه‌رو تو محل کار ببینیم.

اعتراف می‌کنم وقتی از پرده ششم می‌نوشتم از عمق قلبم امید داشتم که حرفای داخل نوشته‌ام بر عکس از آب دربیان.