۴۴) سال‌نو

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

۴۳ ) وَأَمَّا بِنِعْمَةِ رَبِّکَ فَحَدِّث

بسم الله

سه سال و سه روز پیش بالاخره بعد از همه دوندگی‌ها لیسانس (سانسور ) رو تو تهران تموم کردم.
نه ماه قبل روی یکی از همین نیمکت‌هایی که الان کنارشون ایستادم، نشسته بودم و از " غرق‌شدگی" نوشتم.
من واقعا ترسیده‌ بودم! تو مسیری که بودم بارها زمین خورده بودم و از " نشدن" به هراس افتاده بودم.
نه ماه پیش تو همین پارک نشسته بودم و در نهایت ناامیدی به این فکر می‌کردم کجای کار رو اشتباه رفتم و حالا چطور همه این اتفاقات رو جمع کنم.

درست تو همون موقع، وسط نگرانی‌ها و دل‌آشوبه‌ها بود که دوباره راه درست نشون دادی که دوباره وقتی فکر می‌کردم همه‌چیز نشدنیه، بهم لبخند می‌زدی و یواشکی شاخه‌ای که دست بهم بهش نمی‌رسید رو پایین و پایین‌تر آوردی که امروز بتونم اینجا بایستم و بگم " خدایا شکرت! من تونستم"

به ما می‌گفتن وقتی خوشحالید، یه وقت بلند خوشحالی‌تون رو بلند نشون ندید ، اما تو گفتی از " نعمتی که بهتون دادم صحبت کنید." پس بذار بلند بگم که چقدر امروز خوشحالم به خاطر نعمتی که به من دادی. به خاطر تونستن! برای رسیدن دستم به شاخه‌ای که فکر می‌کردم نشدنیه.

تا همین ۲۴ ساعت قبل هنوزم ته دلم کامل روشن نبود که می‌تونم یا نه.

به ما می‌گفتن شما کافی نیستید. شما بیرون از این مرز شانسی ندارید. تنها می‌مونید و از پس چیزای ساده هم برنمیایید! من بهشون اعتمادی نداشتم، اما میگن اگر یه دروغ رو هر چقدر هم بزرگ چندبار تکرار کنی، دیگه خودت هم یادت میره که اینا همش دروغه. این‌قدر تو گوش‌مون خونده بودن که دیگه کم کم باورم شده بود " آیا من واقعا برای چنین چیزی کافی هستم؟ " که من آیا بیش از حد تو راهم تنها نموندم؟ " اما تو بودی که گفتی " من تنهاتون نمی‌ذارم و نمی‌ذارم کوچیک شمرده بشین "

یادمه یه بار وقتی تو (سانسور) شیفت داشتم ، همکاری داشتم که چند بار همو دیده بودیم ولی خیلی فرصت صحبت کردن نداشتیم، توی (سانسور) کلا من تنها تو (سانسور) کار می‌کردم و همکارای بخش (سانسور) خیلی فرصتی برای صحبت‌کردن با من پیدا نمی‌کردن. از اونجایی که اون‌روز اما به طور عجیبی خلوت بود، فرصتی شد که ما با هم چند دقیقه‌ای حرف بزنیم.
چند سالی از من بزرگ‌تر بود و تازگی امتحان جامع (سانسور) رو قبول شده بود و تا مدرکش آماده بشه توی تیم کار می‌کرد. بهش گفتم منم چند وقت دیگه امتحان جامع (سانسور) رو دارم. اگر بتونم اونو قبول بشم می‌تونم بگم به کاری که کردم افتخار می‌کنم!
اون موقع همه‌چی در حد حدس و گمان و امید بود!

همه این مقدمه‌ها اما برای یک‌ساعتی از زندگی‌ام بود که دیروز تجربه کردم. بدون شک از عجیب‌ترین یک ساعت‌هایی که تا به حال داشتم. تا وقتی که آخرین استاد سوال‌هاشو پرسیده باشه و برای شور اساتید بیرون اتاق منتظر باشم ، باور نمی‌کردم این منم که تونسته باشم از پسش براومده باشم.

پس بذار با صدای بلند از نعمتی که دادی صحبت کنم و با صدای بلند بگم من امروز به کاری که توی اون یک ساعت کردم افتخار می‌کنم!

من دیروز امتحان (سانسور) رو تو یکی از مطرح‌ترین دانشگاه‌های جهان قبول شدم!

راه هنوز تموم نشده، اما پشت‌سر گذاشتن این قسمت از مسیر برای من قطعا از خوشایند‌ترین اتفاقاتی بوده که تو این چند مدت افتاده!

خدایا شکرت!

نوشته شده در ۵ شعبان