بسم الله
اینروزا چیزای زیادی هست که باید انجام بدم ، حتی حرفهای زیادی به غیراز این حرفا برای گفتن هست ولی الان که اینجا برای این مدت طولانی روی تختم دراز کشیدم و توان هیچکاری برای انجام دادن ندارم از تو مینویسم.
باورم نمیشه این منم که دارم از عشق مینویسم.
از عشقی که هست و از تویی که نیستی. امروز زیر سایه آفتابی که توی اتاق با تمام قدرت میتابید نشستم و به آینده فکر میکردم. به آیندهای که آیا عشق میتونه مثل امروز ، اینجا همینقدر گرم و روشنش بکنه یا نه.
و من به تو فکر کردم. به تویی که نیستی و از خودم پرسیدم، تو الان به چی فکر میکنی؟
و بعد خودم رو سرزنش کردم برای غرقشدن تو فکر کسی که نمیدونم کجاست ، نمیدونم هست یا نه و نمیدونم به چی فکر میکنه.
نمیدونم حواست هست یا نه ولی دارم از تو صحبت میکنم.
امروز به این فکر میکردم کدوم شغل، کدوم موفقیت شغلی و تحصیلی ، چه مقدار پول میتونه من رو در لحظهای که در انتظار رسیدن آخرین ایستگاه نشستم خوشحال کنه؟ عقل متعجب شد از این سوال که " چون فردا شد ، فکر فردا کن" قلب سرزنش کرد که چطور عشق رو تا امروز تا این حد بیارزش حساب کرده بودم ؛ عقل شکایت کرد که چه تضمینی هست که عشق اون لحظه دلیل خوشحالی باشه؟ و قلب جواب داد تمام حکایت این رنج و زحمت برای رسیدن به عشق شروع شد و عقل از این جواب بیزبون شد.
با خودم فکر کردم من تصویر خیلی ایدهآلی از عشق برای خودم ساختم برای همینه که امروز اینجا نشستم و دارم به چیزی فکر میکنم که با اینجا و با این لحظه هیچ تناسبی نداره.
اما قلب باز برای ادامه دادن پافشاری کرد و عقل خستهتر از این شدهبود که بخواد حرفی روی حرف قلب بیاره.
من تو همهکارهایی که این روزا برای انجام دادن دارم نشستم و به تو فکر میکنم. به بودن یا نبودنت.
به معنی عشق و عاشق شدن.
به تویی که نمیدونم این زندگی جایی به تو میرسه یا نه.
من نمیدونم عشق چیه؛ اینقدر برام غریب و فانتزی شده که مثل تصورم از سیمرغ تنها باید بشینم و تصورش کنم. فقط میتونم بشنوم بقیه چی میگن و خب هرکس برام از سوی چشم خودش میگه.
من برای درک کردن معنی عشق و عاشق شدن راه زیادی تا اینجا اومدم. انگار باید حتی با خودم میجنگیدم.
طول کشید تا عشق رو همونجوری که توی قلبم هست قبول کنم. و بعد از پذیرش گفتم، بدون اینکه دیگه دلیلی برای ناراحتشدن داشته باشم و بعدتر شاید گذشتن از همه اینمسیرها عشق رو برای من بیشازحد ایدهآل کرد. اینقدر ایدهآل که حالا نه عقل جوابی برای قلب داره و نه قلب میتونه راهحلی بده.
چند وقت پیش توی خواب دیدم سرمیز شام بودیم. دوباره با مامان ، با بابا. نمیدونم چی شد ولی از عشق تو گفتم. مامان بغض کرد. بابا مثل همیشه سکوت ؛ با نگاه سنگین از روی ناامیدیاش. مامان با بغض زد روی شونهام و من با یه حس عمیق از سبک شدن از خواب پریدم. و لبخند اولین چیزی بود که اون روز صبح تجربه کردم. به خودم گفتم بغض و گریه تو خواب معنی عکس میده پس حتما که تعبیرش، تعبیر خوبی میشه که خیلی زود یادم اومد که اصلا این وسط عشقی برای تعریف کردن وجود نداره و اصلا تویی در زندگی من نیستی و این تلخ بود.
درست به همون اندازهی بغض مامان و سکوت بابا توی واقعیت.
میبینی قلب کار من رو به کجا رسونده؟ من از تویی مینویسم که نیستی، به تویی فکر میکنم که هیچ تصوری از من نداری. و این منم که انگار تو یه دنیا موازی و به دور از واقعیت دارم زندگی میکنم.
میگن عشق رنگ همهچیز رو عوض میکنه. غذایی که میخوری با عشق برات یه طعم دیگه داره ، همون عطری که همیشه میزدی یه بوی دیگه داره و آهنگی که گوش میدادی یه مفهوم جدید برات پیدا میکنه.
و من امروز تو گرمای آفتاب با هر آهنگی که گوش دادم به تو ، معشوقی فکر کردم که نیست!
به عشقی فکر کردم که قرار بود حداقل اولش آسون باشه و بعد روی سختش رو نشون بده اما برای من تبدیل شد به " نه عشق آسان نمود اول و هم افتاد مشکلها " *
و به تو فکر کردم. و از خودم پرسیدم : تو هم مثل من امروز از این آفتاب لذت بردی؟ تو هم مثل من اشتیاق رسیدن به عشقمون رو داری؟ و بعد ترسیدم اگر همه چیز یکطرفه باشه، چی؟ از این ترسیدم که راه ما هیچوقت دیگه بههم نرسه. از خودم پرسیدم با صبر کردن درست میشه؟
و بعد تو دریای آهنگی که پخش میشد غرق شدم.
من راه زیادی تا اینجا اومدم و حالا از خودم میپرسم تو هم امروز " زیر همین آفتابی که من نشستم نشستی یا نه؟ "** و هرباری که از خونه بیرون میرم تو هر ایستگاه از خودم میپرسم " تو هم تو همین قطار هستی یا نه؟" ** و امید دارم که " تو اون لحظهای که همهچیز تو این دایرهای که هستیم شروع به چرخیدن میکنه ، اون لحظهای که تو به سمت چپ میری و من به راست، بلاخره یهجایی خیلی زود ما دوباره تو این دایره به هم برسیم "**
" حالا دیگه هیچ فرقی نداره که ما چقدر دوریم ، توی قلب من اینروزا عشق بیشتر از هر چیز دیگهای حرف برای گفتن داره و هرچقدر هم دور عشق مثل راداری شده که فقط تو رو به من نشون میده " **
" من راه زیادی تا اینجا اومدم و حالا به جایی رسیدم که اگه لازم باشه برای رسیدن به عشقتو بیشتر از این هم میام. " ***
میبینی؟ " این منم که از عشق نوشته. این منم که این همه حرف از عشق برای گفتن داره! من از عشق مینویسم بدون اینکه از پس عشق بر بیام و من از خودم میپرسم مشکل من از کجاست که عشق اینقدر از من دوری کرده؟ " ***
میگن عشق همهچیز رو عوض میکنه و به همهچیز یه رنگ جدید میده مثل یه معجزه مثل تابش گرم نور خدا تو زندگی!
پس بهم اجازه بده که بگم این مثل یه معجزهاس که من امروز اینقدر از عشق نوشتم. پس بذار ادعا کنم که اولین معجزه عشق ما برای من اینجا اتفاق افتاد.
قبل از اینکه تو اینجا با من باشی. قبل از اینکه حتی بدونم ما توی این دایره دوباره بهم میرسیم یا نه؟
( سانسور ) ... و این همون دلیله که من میتونم تموم این حرفها رو با یه لبخند گرم تموم کنم.
( سانسور )
* برگرفته از مصرع دوم دیوان حافظ
** برگرفته از آهنگ ( سانسور )
*** برگرفته از آهنگ ( سانسور)