بسمالله
و دوباره...
روزهایی که بیهدف سپری میشوند. در انتظار رسیدن جوابهایی که هرگز نمی رسند.
از خودم میپرسم آیا نوشتن کمکی میکند؟
چه جوابی میتوانم به این سوال بدهم؟
همانطوری که به سوالهای مهمتر، بیرحمانهتر و جدیتر بیجواب ماندهام.
آنقدر در مرز شکستن هستم که هر تغییری بر خلاف علاقه و میلم سخت و ناجوانمردانه همه انگیزهام را تهی میکند و تمام آنچه را که هستم و به آن رسیدهام زیر سوال میبرد.
و دوباره ، این روزها خستهام؛ خستهتر از همیشه. آنقدر خسته که حتی نمیدانم چطور میتوانم احساساتم را در قالب کلمات بیاورم.
و این نوشته برای این روزها.
این روزها که موج گرمای بیسابقه تا بالای ۳۰ درجه بیرون رفتن را غیر قابل تحمل کردهاست؛ و غیرقابلتحملتر سرمای درون قلبم ، که از همیشه سردتر و بیرحمتر است.
و این نوشته برای این روزها.
این روزها که روشنی هوا تا حوالی ۱۰ شب طول میکشد ؛ و طولانیتر تاریکی درون روحم ، هر صبحی که از خواب بلند میشوم.
و این نوشته برای این روزها.
روزهایی که حتی دیگر نمیتوانم تشخیص بدهم دقیقا چهچیزی مرا تا این حد اندوهگین ساختهاست.