بسم الله
تختم در کنار پنجره بزرگ اتاق ۸۶ قرار گرفته. جز دراز کشیدن حوصله انجام کار دیگری ندارم ، ۴ روز میشود که نه دوشی گرفته ام و نه پیرهنم را عوض کرده ام. از خواندن سفرنامه ها خسته شده ام. میترسم روزی برسد که حتی خود سفر کردن هم جذابیتی برایم نداشته باشد. آن تجربه های بینظیر چکاین کردن، رفتن به سرزمینهای جدید و هرآنچه که هست. وضعیت جسمانی ام ، شکر پروردگار ، بسیار بهتر از روز اول بستری شدنم شده ،اما باید تا بهتر شدن نتایج آزمایشات همچنان صبور باشم.
سرمای هوا به دو رقم زیر صفر رسیده ، اما سرما برایم سخت تر از خفگی اتاق نیست ؛ در بیشتر اوقات روز پنجره اتاق را باز میگذارم.
به بیرون خیره شده ام. هلال اولین غروب رجب را به خوبی با چشم میتوان دید و خورشیدی که خودش را در پشت ساختمان ( سانسور ) مخفی میکند و به پرچم ( سانسور ) رنگ در حال اهتزاز در باد زیبایی منحصربهفردی میبخشد.
باز به خودم میگویم، این همان چیزی نیست که میخواستم ، همان چیزی که خودم را برایش آماده کرده بودم و به انتظارش نشسته بودم.
من تقاص کدام اشتباه کرده و ناکرده را اینچنین باید بپردازم؟
چشم انداز دیگر اتاقم ، به سالن های جراحی ایست ؛ نمیشود به طور واضح چیزی دید اما میتوان به خوبی تشخیص داد که اکنون عملی در حال صورت گرفتن است یا خیر و امروز به طبیعت شنبه و آخر هفته بودن چراغهای سالن جراحی از صبح خاموش است و این روز را برایم کسل کنندهتر از قبل کرده. نگاهم را به سوی دیگری از ساختمان بیمارستان میاندازم ، جایی که دو نفر احتمالا پرستار ، با توجه به یونیفرمشان ، باهم صحبت میکنند. با خودم تصور میکنم شاید از برنامههایشان برای تعطیلات ماه آینده صحبت میکنند یا اینکه چطور در این شرایط از پس چالش آموزش کودکانشان در خانه و کار کردن در بیمارستان برمیآیند. به خودم میگویم : " آری زندگی همچنان با وجود زیباییها و سختیهایش جریان دارد "
در پشت دیوار های این بیمارستان زندگی راه خودش را ادامه میدهد. همان زندگی که مدتیاست ناجوانمردانه روی سختش را به من برگردانده است.
تصادفا به پیامی برخورده ام که برای دوستی حدود دو ماه قبل در روزهای بسیار سخت زندگیاش و پیش وقوع تمامی این داستان ها برای خودم نوشتهام :
" به خدایی میسپارمت که بهمون قول داد بعد از هر سختی آسونیه و حتی دوباره تاکید کرد که قطعا بعد از هر سختی آسونیه. "
و من سخت در انتظار رسیدن یسر پس از عسر های بیانتهای نه این روزها که بلکه این ماهها نشستهام.
پیش از آنکه آخرین قطرات ذخایر امیدم هم به خشکی برسد.
و دوباره خودم را تسلی میدهم.
آری پشت این دیوارهای بلند چو حصار زندگی همچنان جریان دارد.
بسم الله
از خودم میپرسم ؛ چطور توانستند عامل این حجم از تغییر در سرنوشت ها باشند و احساس خوبی نسبت به خود داشته باشند.
چه مرگ های زود هنگام که باعثش شدند ، چه درد های بی پایان که سبب شدند و چه دوریهایی که از بابت آنها برخواستند ؛ از خودم میپرسم ؛ آیا این تمام آنچه بود که میخواستند؟
حامیانشان را نمیفهمم ؛ از رنجی که در زندگی ام آفریدهاند کینهای سخت و غیرقابل توصیف از آنها به دل گرفتم. کینهای که زندگی را بر خودم سخت تر میگرداند.
از خودم میپرسم ؛ تمام آنچه بر من گذشت به نام تو صورت گرفت ، پس چرا برای دفاع از من کاری نکردی؟
من بنده کاملی نیستم ؛ حتما این را میدانستی ، اما این منم که نمیدانم ؛ اگر قرار بود چنین فکر کنم ، اگر قرار بود چنین رفتار کنم و چنین دوست بدارم که هم زندگی بر من سخت گردد و هم بر خلاف میل تو باشد ....
چرا مرا چنین آفریدی؟
( سانسور ) و من دوباره برای درمان اسیر بیمارستان گشتهام. به حساب که مینشینم تعداد روزهای بستری شدنم در بیمارستان با تعداد روزهای بودن در کنار خانوادهام در این سال کم کم برابری میکند ؛ تعداد دفعاتی که در این سال طعم بیهوش شدن را چشیدهام کم کم از دستم خارج میشود و کم کم ...
نمیدانم ؛
فقط کمی از اتفاقات پیشافتاده خسته ام.