بسمالله
دوباره روی همون تختی دراز کشیدم که بیشتر از یکسال و چند ماهی پیش از دور شدن از تو نوشتم.
از امیدم به اینکه تو باز ولی بهم نزدیک بشی. میتونم حدس بزنم زمانیکه این نوشتهها رو نوشته بودم چقدر تحت فشار از اتفاقاتی بودم که به سرعت پشتهم اتفاق میافتادن.
نوشتم از دوری اما هنوزم به بودنباهات بیشتر از هر موقعی محتاج بودم. نمیدونم چی بگم یا چطور بنویسم.
نوشته بودم از ترسیدنم از شنیدن صدای اذان وقتی روی همین تخت دراز کشیده بودم، زیر نور همین لامپ.
خواستم بنویسم " کاش میشد امشب صدای اذان رو دوباره میشنیدم تا ببینم احساس دوبارهام چی میشه؛ اما هوا تاریکه و دیر رسیدم " که صدای اذان دوباره بلند شد! شاید به خاطر ماه رمضون اذان رو یه بار دیگه دیرتر برای نماز جماعت میگن.
صدای اذان اومد و من دوباره سرشار آرامش از تو شدم.
شاید ازت دور شده بودم ؛ دور شدنم از تو اما مثل چرخیدن روی یه دایره میمونه که آخرش دوباره به خودت برمیگرده.
دستم رو بگیر. تنهام نذار. اونم از طوفانی که باید از وسطش رد بشم.
اینجا تو این لحظه که دوباره پیش خانوادهامم
اینجا تو این لحظه که تنها چند روز از آخرین شنبه سال گذشته
اینجا تو این لحظه که تنها کمی بیشتر از ده ساعت تا پایان سال مونده
اینجا تو این لحظه که دوباره صدای اذانت رو شنیدم
اینجا و تو این لحظه دوست دارم بگم که چقدر دوست دارم بهت از هرلحظهای توی زندگیم نزدیکتر باشم.