بسم الله
انگار همه چیز توی این نوشتهها برعکس میشه.
گفته بودم باید کمتر حرف بزنم ، اما این چند وقت شاید بیشتر از هر وقت دیگه ای نوشتهام.
نمیدونم چطور و از کجا شروع کنم.
درون قلب من انگار بذری از اندوه کاشته شده. بذری که هر روزی بعد از گذشت روز قبلی بزرگتر ، قویتر و بیرحمتر میشه.
ظهر نشستم و به چشمانداز ( سانسور) از اتاقم نگاه کردم. درون قلبم اما هنوز هم اندوهگین و ناراحتم.
سکوت درون اتاق مثل فریادی شده که برای من هر لحظه از اوقاتم رو کر کننده کرده.
( سانسور )