۶۹ ) دیگه خنده یادم نمیاد

بسم الله

انگار همه چیز توی این نوشته‌ها برعکس میشه.
گفته بودم باید کمتر حرف بزنم ، اما این چند وقت شاید بیشتر از هر وقت دیگه ای نوشته‌ام.

نمی‌دونم چطور و از کجا شروع کنم.

درون قلب من انگار بذری از اندوه کاشته شده. بذری که هر روزی بعد از گذشت روز قبلی بزرگتر ، قویتر و بی‌رحم‌تر میشه.
ظهر نشستم و به چشم‌انداز ( سانسور)  از اتاقم نگاه کردم. درون قلبم اما هنوز هم اندوهگین و ناراحتم.
سکوت درون اتاق مثل فریادی شده که برای من هر لحظه از اوقاتم رو کر کننده کرده.

( سانسور )


گفتم شاید با گذشت زمان قلبم التیامی پیدا کنه. اما نکرد که هیچ، آسیب‌پذیرتر هم شد.
مثل کسی که همه‌چیزش رو در گوشه‌ای از یک ایستگاه قطار جا گذاشته باشه و دیگه ندونه به کجا و به کدوم مقصد میره.
صحبت‌کردن از غمی که درون قلبم می‌گذره همه چیز رو برای من سخت‌تر می‌کنه ، هر حرفی مثل نمک روی زخمی‌است که تنها درونم رو خسته‌تر و اندوهناک‌تر می‌کنه.

به طرز عجیبی بدون هیچ برنامه و دلیلی به این زندگی ادامه می‌دهم.

همین

1) از فیلم حکایت دریا

۶۸ ) و زین عمر که چنین می‌گذرد

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

۶۷) یکی رفت ، دیگری آمد

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

۶۶ ) ۲۰۲۲

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.