۴۲ ) از صحبت کردن

بسم الله

ده دقیقه‌ای شده که به صفحه گوشی خیره شدم و برای نوشتن چند خط از روزهام بارها نوشتم و پاک کردم.
من آدم صحبت کردن از زندگی شخصی‌ام برای دیگران نبودم، مدتیه اما نوشته‌هام رو به شکل عمومی تو یه وبلاگ می‌ذارم. هنوزهم اما کاملا محافظ‌کارانه! تقریبا هر بخشی از نوشته‌ها که ممکنه به یه آشنایی سرنخی بده که این منم که این حرفا رو نوشتم با جایگزین کردنش به شکل ( سانسور ) از نوشته‌هام حذف می‌کنم تا جاییه که خیلی از متن‌ها به یه سری جملات کاملا نامفهوم تبدیل شدن!

من آدم صحبت کردن از زندگی شخصی‌ام برای دیگران نبودم، حتی برای دوست‌های صمیمی، اما الان بازم وقتی می‌نویسم ، حرف‌های خیلی خصوصی‌ام رو هر چند دست و پا شکسته برای کسایی که اصلا نمی‌شناسم ، حتی نمی‌دونم کجا هستن و چه‌کسایی هستن به اشتراک می‌ذارم.

من خیلی خسته‌ام. این‌قدر که خیلی از اوقات نمی‌دونم چی درسته یا چی غلط. این‌قدر که گاهی حس می‌کنم بی‌رحمانه باید برای هر چیزی بجنگم.

چند وقت پیش تصادفا موقع برگشت از کارم تو ( سانسور) وقتی بابت چند دقیقه تاخیر قطار رو از دست دادم ، تا اومدن قطار بعدی ، ( عین ) یکی از همکارای ( سانسور) که اون هم اون روز شیفت داشت رو دیدم.
من حتی یادم نمی‌اومد هم‌دیگه رو قبل دیده باشیم ولی ( عین ) بهم گفت یکبار تو اتاق استراحتِ ( سانسور) تو روز عید فطر هم‌دیگه رو دیده بودیم و من بهش به عربی عید فطر رو تبریک گفته بودم!
( عین ) اصالتا از یمن میاد ، توی قطار برام از داستان زندگی‌اش تعریف کرد ، اون‌چیزی که از خودم می‌شناختم من باید فقط گوش می‌دادم و می‌ذاشتم ( عین ) با صبوری هرچیزی که دوست داره برام تعریف کنه، اما به خودم که اومدم دیدم منم خیلی تعریف کردم.

من آدم تعریف کردن از زندگی شخصی‌ام برای دیگران نبودم، اونم برای همکاری که حتی دیدار تصادفی قبلی‌مون اصلا تو ذهنم نبود، اما انگار منم به مرزی رسیده‌ام که به‌جای با صبوری شنیدن، با صبوری به تعریف‌کردن می‌شینم.

وقتی از مسیری که تا اینجا اومدم رو برای ( عین ) تعریف کردم ، حتی خودم احساس کردم چقدر همه‌چیز پرفکت به نظر می‌رسه! وسطای تعریف و تحسین‌های ( عین ) اما، درست وسط‌‌ خنده‌هامون قلب نقابِ روی صورت رو برداشت و من ناخودآگاه گفتم اما هر چی که هست من برای مهاجرت اجباری خیلی جوون بودم. من سوار به هواپیما به اینجا اومدم ، در لباس دانشجو ، دو سال به انتخاب خودم تو کلاس زبان نشستم و همه‌چیز مثل یک انتخاب شجاعانه به نظر رسید. اما ته قلبم همیشه می‌پرسم چطور تونستن این‌قدر بی‌رحمانه نسبت به زندگی ما باشن؟

به ( عین ) گفتم یک بخشی از نیروی شری که این‌طور بین زندگی تو و خانواده‌ات فاصله انداخته ، به زندگی منم سرایت کرده.
به ( عین ) گفتم برای همین دوست دارم بدونی که شاید بتونم درکت کنم ؛
و به ( عین ) گفتم دوست دارم بدونی که من از اونا نیستم. حتی خوبی‌هایی که ازونا برام صحبت کردی به من تعلقی ندارن.

تمام چیزی که برای من ازشون خلاصه می‌شه رو در نهایت صداقت و به ناخواست در میان کلماتم برای‌تو بازگو کردم.
برای من نیروی شری هستند که بی‌رحمانه زمانی‌که هنوز برای چنین چیزی خیلی جوون بودم ، من رو به مهاجرت اجباری ، واداشتن.

میون حرف‌هامون اما بازم جرات نکردم بگم، اگر خدای نکرده این مسیر ختم به خیر نشه ، چقدر همه‌ی این تلاش‌ها برای هیچ بوده.

خدایا من روز‌های سخت و پر استرسی می‌گذرونم، خدایا نذار که این همه تلاش برای هیچ بوده باشه.

من خوشحال از رسیدن به ایستگاه و پیاده‌شدن از قطار تمام مسیر رو به حرف‌های بین‌مون با ( عین ) تو قطار فکر کردم. به خودم گفتم باید بیشتر صبور باشم و حرف دلم رو بیشتر برای خودم نگه‌دارم.
اما هر چی که هست انگار یه سری حرف‌هارو به آدم‌هایی غریبه‌ای که زیاد همو نمی‌شناسیم بهتر می‌شه زد. اما هرچی که هست گفت‌و‌گو‌ی کوتاه اون روز با ( عین ) برام تو ذهنم موندگار شدن.

( سانسور)

خدای عزیزم لطفا یه خط پایانی به این روز‌های سخت بذار.