۳۱ ) سال کهنه ، سال نو

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

۳۰ ) فراموشی

بسم الله

شش ماه پیش که به تهران آمده بودم ، در یکی از روزهای گرم تابستان در ابتدای خیابان اصلی منتهی به خانه محل زندگی‌مان برای نخستین بار تمام چراغ‌های خانه باغ بسیار بزرگی که سالیان سال در آنجا قرار داشت را روشن و پر نور دیدم ، خانه باغی که روز بعد ، مقابلش را تاج‌گل‌های سربرافراشته‌ از ما‌حصل رقابت تنگاتنگ رقیبان تجاری در تسلیت گفتن به صاحب یکی از بزرگ‌ترین کارخانه‌های موادغذایی ایران پر‌کرده بودند.
از نوشته‌های روی تاج گل مقامش را فهمیده بودم ؛ نوشته‌هایی بی‌روح و آغشته به تملق از بابت درگذشت مادرش که حالا با رفتنش چراغ‌های خانه‌باغش برای دومین‌ روز پیاپی آن‌چنین روشن و پر نور مانده بود.

حالا شش ماه گذشته است.

امروز دوباره از همانجا رد می‌شوم. دیگر نه مادری است نه تاج‌گلی ، نه خانه‌ای و نه باغی.
جای گرمای تابستان را سوز آخر زمستان پیش از بهار گرفته است ؛ جای‌ باغ جرثقیل‌های زمخت نشسته اند ، خانه جایش را به گودالی عظیم و بی‌روح داده است ؛

و جای مادر برای همیشه خالی مانده است.

خانه باغ بی‌انتهای دیگری در این شهر نا‌مروت جایش را به آپارتمان‌های قوطی کبریتی می‌دهد.
تو گویی اصلا چنین چیزی در گوشه تنها افتاده این شهر اصلا وجود نداشته است.

فراموش می‌شود.

مثل صاحبانش.

خاطراتی که در آنجا ساخته‌اند نیز به فراموشی سپرده می‌شوند و زندگی بی‌رحمانه به مسیر خودش ادامه می‌دهد ؛ و این است خلاصه‌ای از زندگی برای من :

رفتن ، فراموشی ، و ادامه دادن.

آن‌چنان که تو گویی چیزی پیش از آن اصلا حیات و وجودی نداشته‌ است.


نوشته شده در تهران 

۲۹ ) طهران ، تهران

بسم الله

... و دوباره با دیدن تابلوی تهران پر می‌شوم از احساسات متضاد. سرشار از اشتیاق دیدار دوباره‌ام.
مرتبه قبل هم همین بود. برای یک‌ساعت پرواز تا تهران آن‌قدر خوشحال و هیجان زده بودم که با تمام خستگی تمام راه را بیدار ماندم و از پنجره به بیرون خیره شدم. آن‌قدر این خوشحالی مرتبط با ایران برایم عجیب بود که احساس می‌کردم این خودم نیست که اکنون در کالبدم قرار گرفته است.

این‌بار هم همان احساس نخستین بار است ؛ با این تفاوت که این‌بار می‌دانم ، درست با نشستن هواپیما در تهران ، با شنیدن نام فرودگاه ، با دیدن ( سانسور ) درست به محض وارد شدن به خاک ایران ، همانجا که در حال عبور از صف " اتباع ایران" هستم ، تمام اشتیاقم همچون آتشی که ناخواسته گر گرفته باشد و به همان سرعتی که شعله‌ور شده است ، به خاکستری ، به سردی یخ و تاریکی خاک تبدیل می‌شود.

اسیرم برادر. اسیر آفریده شدم و اسیر به زندگی ادامه می‌دهم.

اسیر ریشه‌هایی هستم که قطع شدند و زخم‌هایشان ماند.
اسیر ریشه ها‌یی هستم که ماندند و نشد که با خودم همراه کنم.

اسیرم.

اسیر این برزخ لعنتی. برزخی به نام ( سانسور ) .

۲۸ ) در باب عدالت

بسم الله

بی‌انگیزه پشت میز نشسته‌ام. بی‌آنکه تصوری از گذر زمان داشته باشم ؛ در تفکراتم غرقم.

می‌اندیشم ، چه ناجوانمردانه زندگی‌هایشان را بر ویرانه‌های آرزوهای ما بنا کرده اند. آرزوها ، امید‌ها و آرمان‌هایی که به دست خود‌آن‌ها تخریب شدند.

به حرف‌های مادرم می‌اندیشم ؛ زمانی‌که کودک بودم و اصول دین را به من می‌آموخت.

و ستون پنجم عدالت بود ؛ و برایم چه مفهوم نامفهومی گشته است.

پس می‌گذارمش در کنار ( سانسور ) که به راست یا دروغ از اقسام ایمان خوانده شده است.

اگر به عدالت محکوم به ( سانسور )  گشته ام ، اگر به عدالت آن‌که را دوست دارم از دوست داشتنش منع می‌گردم ....

چه ناجوانمردانه محکوم به پذیرش عدالت شده‌ام.

۲۷ ) زمستون

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.