بسم الله
شش ماه پیش که به تهران آمده بودم ، در یکی از روزهای گرم تابستان در ابتدای خیابان اصلی منتهی به خانه محل زندگیمان برای نخستین بار تمام چراغهای خانه باغ بسیار بزرگی که سالیان سال در آنجا قرار داشت را روشن و پر نور دیدم ، خانه باغی که روز بعد ، مقابلش را تاجگلهای سربرافراشته از ماحصل رقابت تنگاتنگ رقیبان تجاری در تسلیت گفتن به صاحب یکی از بزرگترین کارخانههای موادغذایی ایران پرکرده بودند.
از نوشتههای روی تاج گل مقامش را فهمیده بودم ؛ نوشتههایی بیروح و آغشته به تملق از بابت درگذشت مادرش که حالا با رفتنش چراغهای خانهباغش برای دومین روز پیاپی آنچنین روشن و پر نور مانده بود.
حالا شش ماه گذشته است.
امروز دوباره از همانجا رد میشوم. دیگر نه مادری است نه تاجگلی ، نه خانهای و نه باغی.
جای گرمای تابستان را سوز آخر زمستان پیش از بهار گرفته است ؛ جای باغ جرثقیلهای زمخت نشسته اند ، خانه جایش را به گودالی عظیم و بیروح داده است ؛
و جای مادر برای همیشه خالی مانده است.
خانه باغ بیانتهای دیگری در این شهر نامروت جایش را به آپارتمانهای قوطی کبریتی میدهد.
تو گویی اصلا چنین چیزی در گوشه تنها افتاده این شهر اصلا وجود نداشته است.
فراموش میشود.
مثل صاحبانش.
خاطراتی که در آنجا ساختهاند نیز به فراموشی سپرده میشوند و زندگی بیرحمانه به مسیر خودش ادامه میدهد ؛ و این است خلاصهای از زندگی برای من :
رفتن ، فراموشی ، و ادامه دادن.
آنچنان که تو گویی چیزی پیش از آن اصلا حیات و وجودی نداشته است.
نوشته شده در تهران