-
۹۳ ) و از این زندگی
جمعه 28 اردیبهشت 1403 01:02
-
۹۲ ) و عشق را دوباره فرصت دادن
سهشنبه 18 اردیبهشت 1403 19:49
-
۹۱ ) Release your inhibitions
جمعه 7 اردیبهشت 1403 00:33
بسمالله بعد از کلی بالا و پایین دلهره های بی اندازه ترسهای بینهایت فرصتهای زیادی که از دست رفتن هرچی که بود بلاخره این کابوس تموم شد خیلی بهتر از چیزی که انتظار رو داشتم. خدایا شکرت که یه بار دیگه دستم رو گرفتی. یه بار دیگه به مو رسید ولی پاره نشد. Natasha Bedingfield - unwritten¹
-
۹۰ ) I miss the sun , so much¹
دوشنبه 3 اردیبهشت 1403 00:31
بسمالله یکسال پیش توی همین روز، یه پسری تو یه سالن کنفرانس با چشمانداز ( سانسور) نشسته بود که به خاطر غیب شدن یکدفعهای یه آدمی غصه تموم دنیا قلبش رو فشرده کرده بود. کاش همونجا توی همون سالن برای همیشه فراموشت کرده بودم. کاش هیچوقت نه تو اسم منو میدونستی، نه من چیزی از تو میدونستم. یکسال پرتلاطم گذشت. هنوز هم...
-
۸۹) طوفان
پنجشنبه 23 فروردین 1403 00:29
بسمالله از حدود این یکهفتهای که از تهران برگشتم روزای پراضطرابی داشتم. مثل کسی که انتظار یه طوفان رو میکشه و تصوری از اینکه آیا میتونه به سلامت از طوفان بگذره یا نه نداره. احساس میکنم که خداروشکر به سلامت از این طوفان گذشتم. همهاینا نتیجه اهمالکاریها و اشتباهات خودم تو گذشته بود. حالا احساس میکنم که خداروشکر...
-
۸۸ ) همه ما غریبهها ¹
پنجشنبه 9 فروردین 1403 00:26
بسمالله ساعت از نیمه شب گذشته و من توی تخت با خودم کلنجار میرم برای نوشتن یا ننوشتن. برای گفتن یا نگفتن. امروز بلیط برگشت رو رزرو کردم. تمام وجودم از ترس به خاطر امتحان پیشرو پرشده. هیچ ایده ای ندارم که آیا اصلا بهتره که امتحان رو توی این موعد بدم یا به تعویق بندازمش. این چیزایی که نوشتم شاید بهانه باشه. نمیدونم...
-
۸۷ ) ۱۴۰۲
یکشنبه 5 فروردین 1403 00:18
بسمالله اینروزا دوباره کل خانواده دور هم جمع شده. این برای من مثل یه فرصت بینظیره که نهار و شامم رو با عزیزانم بتونم بخورم. الان وقت گله و شکایت نیست. خیلی فکر کردم برای ۱۴۰۲ چی بنویسم. اتفاقهای فوقالعاده تو ۱۴۰۲ ، خداروشکر، کم نبودن. اما به واسطه اشتباهم ، یکی از اشتباهاتی که کردم الان وسط یه طوفان وایسادم....
-
۸۶ ) دور شدیم از هم ۲
سهشنبه 29 اسفند 1402 00:16
بسمالله دوباره روی همون تختی دراز کشیدم که بیشتر از یکسال و چند ماهی پیش از دور شدن از تو نوشتم. از امیدم به اینکه تو باز ولی بهم نزدیک بشی. میتونم حدس بزنم زمانیکه این نوشتهها رو نوشته بودم چقدر تحت فشار از اتفاقاتی بودم که به سرعت پشتهم اتفاق میافتادن. نوشتم از دوری اما هنوزم به بودنباهات بیشتر از هر موقعی...
-
۸۵ ) اولین روزا
سهشنبه 3 بهمن 1402 01:38
بسمالله زندگی همیشه پر از بالا پایینهاییه که انتظارشو نداری. اتفاقهایغیرمنتظرهای که گاهی بینهایت خوشحالت میکنن و گاهی تو نهایت ناامیدی تو رو گوشه رینگ میندازن و این احساس رو بهت میدن که تو از پس هیچکاری برنمیای. این مدت اتفاقهای زیادی افتادن که شاید اگر دل و دماغش رو داشتم بیشتر ازشون مینوشتم. ( سانسور)...
-
۸۴ ) از خوشیهای کوچک ۲
شنبه 9 دی 1402 01:37
-
۸۳ ) آخرین روزا
شنبه 18 آذر 1402 18:40
-
۸۲ ) I need help
شنبه 22 مهر 1402 23:24
-
۸۱ ) چاره کن
دوشنبه 3 مهر 1402 23:22
-
۸۰ ) --------------
شنبه 25 شهریور 1402 20:25
-
79 ) ماه شب چهارده
چهارشنبه 14 تیر 1402 18:45
بسمالله باور نمیشه که این نوشته هم به تو مربوطه. تو باید دیگه منو کامل فراموش کرده باشی ولی من هنوزم در کمال ناتوانیام بهت فکر میکنم. امروز ، روزهای گذشته یا حتی یکشنبه وقتی ماه کامل بود. وقتی از تو با ( عین ) حرف میزدم و یک دفعه نور ماه دوباره رو دیوار اتاق افتاد من یاد تو افتادم! و البته حقیقت اینکه چیزهای...
-
۷۸) بیارادگی
دوشنبه 29 خرداد 1402 01:14
بسمالله من واقعا نمیدونم از کجا و چطور شروع کنم. یادمه تو زمان دانشجوئی تو تهران یه بار یکی از استادهای خیلی محبوبمون داشت راجع به موضوعی صحبت میکرد که جملهاخرش با این حرف تموم شد که باید قبول کنیم توی زندگی همه اینقدری که ما دوستشون داریم ما رو دوست ندارن و این اوکیه. یادمه اون موقع وقتی این رو شنیدم سرم رو...
-
۷۷) آخر داستان
دوشنبه 22 خرداد 1402 23:38
بسمالله اینروزا دلایل جدیدتر و عمیقتری برای غمگین بودنم دارم. هنوزم فکر میکنم اگر این حجم از فشار از بابت نپذیرفتنم از طرف خانوادهام نبود آشنایی با تو که چه عرض کنم، خیلی اتفاقهای دیگه اصلا نمیافتاد. این حرفها و این فکرها نه فایدهای داره و نه کمکی میکنه. من نه میتونم از تو و نه از خانوادهام از بابت تمام...
-
۷۶ ) که من چنین نه میخواستم
یکشنبه 14 خرداد 1402 01:24
بسمالله بیشتر از نیمساعت از نیمه شب گذشته و من با وجود سردردی که دارم به سختی میتونم به خواب برم. ماه شب چهارده با نهایت توان اتاق رو روشن کرده و من دوست دارم بیخوابیم رو تقصیر ماه بندازم! گفته بودم آدمایی هستن که دیر یا زود میرن. گفته بودم حالا هر تصمیمی بگیرم نتیجهاش برام پر از غم میشه. گفته بودم که تو هم...
-
۷۵ ) غم ، غم و غم
چهارشنبه 10 خرداد 1402 01:22
بسمالله گاهی وقتها از خودم میپرسم این حجم از ناراحتی چطور میشه تو قلب کسی جا بشه. گاهی وقتا از خودم میپرسم دارم با خودم چیکار میکنم. از خودم میپرسم چطور میتونم خودم رو اینقدر بیرحمانه آزار بدم. کاش الان پیشم بودی و من کمی آروم میگرفتم. تو منو آزار میدی و من بیشتر از قبل بهت وابسته میشم. نه دوستدارم...
-
۷۴ ) که هم دردی و هم درمان
سهشنبه 2 خرداد 1402 01:21
بسمالله دیروز برای سومین بار ( سانسور ) . و حالا توی این مدتی که به این سومین مرتبه برسم، چیزای خیلی زیادی توی زندگی برای من تغییر کردن. یکسال پیش دیروز از برای عشق بود که نوشتم. حتی توی همین یه سال هم حس میکنم سرعت تغییر کردنها از دو سال قبلی خیلی بیشتر بوده. حالا بعد از این یک سال تجربههای جدیدی توی زندگیم ساخته...
-
۷۳ ) حرفهایناگفته
سهشنبه 26 اردیبهشت 1402 01:19
بسمالله چیزی حدود ۱۰ دقیقه مونده تا نیمه شب برسه. من اینا رو مینویسم، چون هیچ وقت به این اندازه این احساس رو نداشتم که نیاز به نوشتن دارم. از حرفهایی که نمیشه به کسی گفت ؛ نه به خاطر اینکه اهمیتی ندارن ، بلکه به خاطر اینکه نمیدونی از کجا شروع کنی به گفتن و اینکه گفتن یا نگفتن؟ کدوم انتخاب بهتریه برای خودت و کسی...
-
۷۲ ) هیچ و هیچ
شنبه 2 اردیبهشت 1402 01:18
بسمالله میون این همه آدم وسط یه سالن بزرگ. هیچچیز برای آروم کردن قلبم وجود نداره. بدون اینکه بدونم چه تصمیمی درستتره عین کسی هستم که تو یه تونل تاریک دنبال نور میکرده. احساس میکنم هیچوقت به این حد آسیبپذیر نبودم. خستهام. خسته از اینکه خودم رو تا این حد تو معرض آسیب قرار دادم. ار تصمیمهایی که حالا نتیجهاشون...
-
71 ) If I would have known
شنبه 12 فروردین 1402 00:03
بسمالله الان که شروع به نوشتن کردم توی ایستگاه قطار شهر کوچیکی نشستم که تا قبل از اومدنم به اینجا حتی اسمش رو هم نشنیده بودم. سرمای هوا کمی بیشتر از شبهای بهاریه که از تهران میشناسم ؛ اما همونقدر تازه و بهاری ؛ شاید حتی کمی هم بیشتر. اینجا شاید ایستگاه آخر نگرانیهایی پیشرویی بوده باشه که زمانیکه تهران بودم...
-
۷۰ ) ۱۴۰۱
جمعه 4 فروردین 1402 03:05
بسمالله نمیدونم این نوشته رو با چه کلمات و جملاتی شروع کنم ؛ پر از احساسات متفاوت به سالی هستم که باور کردنِ تموم شدنش برام کمی عجیبیه! ------------------ این جملات رو تو شب سال نو نوشته بودم! جملات نوشتهای که اون شب از شدت خسته بودنم بعد از یه روز کاری و صبرکردن تا تحویل سالنو حوالی ساعت ( سانسور) هرگز کامل نشدن....
-
۶۹ ) دیگه خنده یادم نمیاد
چهارشنبه 28 دی 1401 17:35
بسم الله انگار همه چیز توی این نوشتهها برعکس میشه. گفته بودم باید کمتر حرف بزنم ، اما این چند وقت شاید بیشتر از هر وقت دیگه ای نوشتهام. نمیدونم چطور و از کجا شروع کنم. درون قلب من انگار بذری از اندوه کاشته شده. بذری که هر روزی بعد از گذشت روز قبلی بزرگتر ، قویتر و بیرحمتر میشه. ظهر نشستم و به چشمانداز ( سانسور)...
-
۶۸ ) و زین عمر که چنین میگذرد
جمعه 23 دی 1401 02:50
-
۶۷) یکی رفت ، دیگری آمد
پنجشنبه 15 دی 1401 02:45
-
۶۶ ) ۲۰۲۲
شنبه 10 دی 1401 01:12
-
۶۵ ) تنهایِ تنهایِ تنها
سهشنبه 29 آذر 1401 01:11
-
۶۴ ) آرامتر از آهو ، بیباکتر از شیر
یکشنبه 13 آذر 1401 00:35