۳۶ ) از‌هم‌گسیختگی

بسم الله


هنوز هم نمی‌دانم ایده نوشتنم از روزهای‌ معمولی زندگی‌ام ، از احساساتم و آن‌چه که بر من می‌گذرد، ایده‌ی درستی بوده است یا خیر. اما امشب دوباره با وجود تمام خستگی‌هایم ، خستگی‌هایی که اما با خوابیدن هم برطرف نمی‌شوند، در خلوت آرام خودم پیش از به خواب رفتن می‌خواهم بنویسم.


و دوباره می‌خواهم به گذشته برگردم ؛ گذشته‌ای که به امروزم پیوند خورده‌است. افکاری از گذشته که مجدد بیش از پیش به سراغم می‌آیند.


از نیمکتی که با اضطراب و خشم به آن چسبیده بودم ، از حرف‌های در درون ذهنم و قولی که دادم.


از زمانی که هنوز در ( سانسور ) دانشجوی ( سانسور )  بودم و به اجبار برای پر شدن تعداد واحد‌های دروس اختیاری که باید می‌گذراندم، از روی اکراه یک درس دو واحدی برای پاس کردن انتخاب کردم.


هنوز هم حرف‌های استاد این درس دو واحدی در یکی از جلسه‌های معمول درسی‌اش به وضوح در گوشم می‌پیچد. از تقابل همیشگی زیست شناسان و فلاسفه در اصالت محیط یا وراثت صحبت می‌کرد. آن‌قدر از این تقابل در آن چند سال شنیده بودم که دیگر تحمل شنیدن دوباره‌اش را نداشتم ؛ اما این‌بار یک‌قدم پیش‌تر رفت ؛ " اگرچه امروز هم بسیاری‌ از فلاسفه و هم بسیاری از زیست‌شناسان از تعامل محیط و وراثت سخن می‌گویند، اما از نظر من عامل مهم دیگری هم در شکل‌گیری شخصیت و عواطف و هر آنچه که به آدمی مربوط می‌شود وجود دارد ؛ نامش را هرچه می‌خواهید بگذارید ، سرنوشت ، تقدیر ، شانس ، اراده الهی ، تصادف ، اما قطعا عامل سومی هم وجود دارد ؛ دوستی‌هایی که تصادفی شکل می‌گیرند و تاثیراتی که بعدها از دوستانمان می‌گیریم، حرف‌ های تصادفی که یا منجر به آزردگی می‌شوند یا به ما اراده می‌بخشند ، انتخاب‌هایمان و آدم‌هایی که تصادفا در مسیر زندگی ما قرار می‌گیرند و تا به خودمان می‌آییم جزئی از زندگی یا خاطرات ما شده‌اند ؛ که اگر چه شاید به تاثیری از محیط شبیه باشند اما بسیار فراتر از آن هستند. " 


چقدر حرف‌های آن‌روزش به قلبم نشست ؛ آنقدر که بعد از گذشت بیشتر از دو سال دوباره به یادشان می‌آورم ؛ حرف‌‌هایی که به امروزم گره خورده‌اند.


به این فکر می‌کنم کاش هیچ وقت بعضی از آنهایی که می‌شناسم هرگز در مسیر زندگی‌ام قرار نگرفته بودند ؛ نه به خاطر بد بودنشان ؛ که بالعکس ؛ به خاطر خوبی‌های بیش از اندازه‌شان. به خاطر تمام لحظاتی که به آن‌ها فکر می‌کنم بی‌آنکه حتی ذره‌ای در خاطرشان باشم. به خاطر دلتنگی‌هایی که از آن‌ها به سراغم می‌آیند ، به‌خاطر نگاه‌هایی که به عکس‌شان خیره می‌شوند بی‌آنکه متوجه شوند و به خاطر اشتیاق‌ دیدار دوباره که تنها اشتیاقی یک طرفه هستند.


حضورش در لحظات و روزهایم بی‌رحمانه‌‌تر از چیزی‌ست که بتوانم شرح دهم. بی‌آنکه بداند و اصلا علاقه‌ای به دانستنش هم داشته باشد ؛ هنوز هم دلیل این حجم از ضعف و بی‌ارادگی‌هایم در تصمیمات و افکار این روزهایم‌ را نمی‌دانم.

به اضطراب آن روز روی نیمکت فلزی و حرف‌هایم فکر می‌کنم. به قولی که دادم. قولی که درکش مثل خیلی از آن‌چه که در گذشته‌ام اهمیت داشته و این روزها رنگ باخته ، دشوار گشته.


تنها از خودم می‌پرسم ، اصلا چرا باید سرنوشت من در آن روز روی این نیمکت فلزی نوشته می‌شد؟


عادلانه نبود. این گره خوردن سرنوشت. این بهم خوردگی و این حجم از ازهم‌گسیختگی.


خسته‌ام. بیش‌تر از حدی که نوشتن یا تسلی دیگران کمکی به حالم باشد.


( سانسور )