بسمالله
دیشب چیزی بعد از حدود سه هفته از برگشتنم، مجدد همدیگه رو دیدیم. تو یه شال قرمز دور گردنت پیچیده بودی و وقتی من رو صدا زدی من بی اختیار احساس کردم چقدر از دیدن مجددت خارج از محلکار خوشحالم.
حدود سه و ساعت نیم زمانی بود که ما با هم گذروندیم. تو بیشتر از خودت برای من تعریف کردی و من تلاش کردم بیشتر شنونده خوبی باشم.
اما نتونستم از قطع ارتباط یکدفعهای مون از طرف تو شکایت نکنم.
جواب تو اما برام به نظرم خیلی منطقی و قابل قبول اومد. احساس نکردم دنباله بهونهای یا فقط یه چیزی برای خلاص کردن خودت تحویلم میدی.
من قبول کردم که اون نوشتنهای طولانیمون وقتی ما دهها هزار کیلومتر از هم دورتر بودیم ممکن بود تصویری ازمون ایجاد کنه که با واقعیت فاصله زیادی داره.
تو این شرایط همیشه بین قلب و عقل من یک جنگ بیاختیار شروع میشه؛ قلب که اصرار میکنه که صدای احساساتم رو بشنوم و جلوبرم و عقلی که با استیصال سعی میکنه جلوی فووران احساساتم رو بگیره تا بیگدار به آب نزنم.
دیشب وقتی از هم جلو ورودی متروجدا شدیم و من به سمت سوار شدن به مترو میرفتم با خودم فکر میکردم اینبار این جنگ بین قلب و عقل شدیدتر از همیشه میشه. که عقل همکار بودنمون رو بهونه کنه و قلب از احساس خوبی که با تو تجربه کردم بگه. اما همینکه تو مترو نشستم فقط صدای قلب رو شنیدم؛
صدای قلبم رو که آروم بهم گفت:
لطفا مواظبم باش ، من بیشتر از این طاقت شکستهشدن رو ندارم....