بسمالله
امیدوار بودم که تو دایره زندگی چرخیدیم و جایی که فکرشو نمیکردیم بههم رسیدیم.
تلاش کردم که بدون شکلگرفتن احساسی ازت عبور کنم که تو نوشتی تا من به امید واهی مبتلا بشم.
و درست وقتی هر روز حوالی ساعت یک تا سه به انتظار پیامت میشستم به یکدفعه از تو هیچ چیز دیگهای نشنیدم.
پرده هفتم اینچنین نوشته بود که من امشب اینجا در نگرانی از بیماری که پیدا کردم این نوشته رو شروع کنم.
تو؟ احتمالا حتی دیدار تصادفیای که داشتیم رو فراموش کرده باشی و یا شاید الان دغدغه دیدار بعدیت با یکی غیر از من رو داشته باشی.
نگرانی از بیماری که دارم خارج از حد توصیفم هست اما سرخوردگی که جایگزین امیدواریمن بعد از دیدن تو شد بیشتر از هر چیز دیگهای روی قلبم سنگینی میکنه.
یکبار دیگه در غم غرق شدن برای کسی که ارزشش رو نداشت، هستم. شاید برای دومین مرتبه.
نگرانم برای رسیدن دسامبر؛ وقتی که احتمالا هر هفته دوباره همدیگهرو تو محل کار ببینیم.
اعتراف میکنم وقتی از پرده ششم مینوشتم از عمق قلبم امید داشتم که حرفای داخل نوشتهام بر عکس از آب دربیان.