۷۸) بی‌ارادگی

بسم‌الله

من واقعا نمی‌دونم از کجا و چطور شروع کنم.
یادمه تو زمان دانشجوئی تو تهران یه بار یکی از استادهای خیلی محبوب‌مون داشت راجع به موضوعی صحبت می‌کرد که جمله‌اخرش با این حرف تموم شد که باید قبول کنیم توی زندگی همه این‌قدری که ما دوست‌شون داریم ما رو دوست ندارن و این اوکیه. یادمه اون موقع وقتی این رو شنیدم سرم رو ناخودآگاه از روی جزوه‌ای که می‌نوشتم بالا آوردم و رو به استاد گفتم ولی این خیلی سخته.
یادمه حتی استاد هم تایید کرد که سخته ولی کنار اومدن با این موضوع برای ادامه دادن لازمه‌.
حالا من باید بگم به لطف تو این تجربه رو دارم که احساس آدم وقتی یکی رو دوست‌داره و این دوست‌داشتن رو بهش ابراز می‌کنه و بعد دست رد بهش می‌خوره چیه.
این تجربه‌ای بود که داشتنش تو زندگی هیچ‌وقت لازم نبود ولی من باید ازت ممنون باشم بابت اینکه به من نشون دادی که حتی در عمل این احساس رد شدن هم سخت‌تر از تصور کردنش بود.
این روزا احساس می‌کنم نه فقط تو بلکه، تمام آدمایی که به نوعی باهاشون سر و کار دارم علاقه‌ای به بودن با من ندارن.
این رو چه تو هم تیمی‌های دانشگاهم می‌بینم چه تو همکارایی که باهاشون کار می‌‌کنم. خودم می‌دونم که این احساس درست نیست اما بی‌دلیل می‌خوام خودم رو مقصر جلوه بدم. 
من از خودم بینهایت عصبی و دلگیرم؛ به خاطر کارهایی که توی این چند ماه با خودم کردم و تصمیم‌هایی که می‌دونستم اشتباه هستن ولی ادامه‌شون دادم.
من این نوشته رو سه روز پیش شروع کردم و خواستم تو عصبانیتِ از تو ، از تو تو نوشته‌هام ننویسم.
من حالا می‌تونم بگم تمام تلاشم رو برای بهتر شدن اوضاع با تو کردم ولی از اول همه‌ی این تلاش‌ها اشتباه بودن.

( سانسور )؛  این حجم از بی‌ارادگی رو کمتر تو زندگیم سراغ دارم.

با خودم چیکار کردم؟ 

نمی‌دونم حتی دوست دارم بازم به ( سانسور ) برم یا نه؟ رو نیمکتی بشینم که با هم نشسته بودیم یا نه ولی می‌تونم بگم ، حالا تو کمترین ارزشی برای من نداری.
به معنای واقعی کلمه ، یه فرد رندم که یه مدتی بیشتر از حدی که باید تونسته بود بهم نزدیک بشه؛ ( سانسور )

مدتیه دنبال اینم ببینم می‌تونم برنامه مسافرتی پیدا کنم تا سرم کمی خلوت بشه یا نه. تا الان اینم نتیجه‌ای نداده.
این مدت دوباره زیاد نوشتم و حرف زدم. دوست دارم دوباره کمتر حرف بزنم و کمتر بنویسم.

بعد از سه روز کلنجار رفتن بالاخره این نوشته‌هم تموم شد. سه روز لازم بود تا از ناراحتی که ازت موقع آخرین حرف زدنم باهات پیداکردم بگذره.
تا این ناراحتی تموم بشه و من دوباره عقل رو برگردونم سرکار و قلب رو به حرف بیارم که اونم بگه : تو چیزی بیشتر از یه آدم رندم برای من نیستی. حتی بی ارزش تر از یه آدم رندم.
کاش مثل خیلیای دیگه تو هم همون اول کاری ، کاری به کارم نداشتی.

الان که دارم می‌نویسم بارون میاد، امیدوارم کمی از گرمای هوا کم کنه. تابستون با دمای ۳۰ درجه ، بدون کولر واقعا تهوع آوره. درست مثل تو! 

۷۷) آخر داستان

بسم‌الله

این‌روزا دلایل جدیدتر و عمیق‌تری برای غمگین بودنم دارم.
هنوزم فکر می‌کنم اگر این حجم از فشار از بابت نپذیرفتنم از طرف خانواده‌ام نبود آشنایی با تو که چه عرض کنم، خیلی اتفاق‌های دیگه اصلا نمی‌افتاد.
این حرف‌ها و این فکرها نه فایده‌ای داره و نه کمکی می‌کنه.
من نه می‌تونم از تو و نه از خانواده‌ام از بابت تمام چیزهایی که اتفاق افتاده ناراحت یا عصبانی باشم.
من اما از خودم بی‌نهایت دلخور و عصبانی‌ام.
عصبانی که اجازه دادم چنین چیزی برای من اتفاق بیفته. که یه فرد رندم پیداش بشه و با من این‌طور رفتار بکنه که تو رفتار کردی.
هرچی که باشه امروز توی مترو به این فکر کردم که بازم دوست دارم اگر یک نفر رو دوست داشتم همون‌قدر عمیق و شفاف و احساسات رو نشون بدم و ازشون حرف بزنم که نسبت به تو کردم.
نمی‌دونم این سطح از نشون دادن احساسات واقعا ترسناک و سوال برانگیزه یا فقط نتیجه متفاوت بودن فرهنگ‌هاییه که ما باهاشون بزرگ شدیم‌.
هرچی که باشه امروز توی مترو به این فکر کردم اگر که دوباره بهم پیام بدی چطور بهت جواب بدم.
وقتی به خودم اومدم فهمیدم فکر کردن به این موضوع نشون میده هنوزم که هنوزه من نتونستم از تو رد بشم و تو تو این داستان برای من تموم نشدی.
برای همینه که من الان دارم اینا رو می‌نویسم.
این روزا عمیقا ناراحتم و این نوع از ناراحت بودن رو برای اولین بار هست که دارم تجربه می‌کنم.
شاید تو برای من تموم نشده باشی اما چه بخوام چه نخوام حالا آخر داستان ما دیگه رسیده.
چیزی که اذیتم می‌کنه اینه که اون موقع که من به این فکر می‌کردم که اگر من نتونم ادامه بدم چقدر ممکنه تو به خاطر من آسیب ببینی‌ ، تو داشتی به این فکر می‌کردی چطور می‌تونی خودت رو زودتر از من راحت کنی.
نمی‌دونم بگم کاش هیچ‌وقت داستان زندگی ما به هم نرسیده بود یا بگم کاش می‌شد یه جوری همه‌چیز رو تغییر داد ولی حالا حقیقت اینه که ما از همون اول خیلی فرق داشتیم. چه تو راه دوست داشتنمون و چه تو حجم دوست داشتنمون.
واقعا باید از خودم تشکر عمیق بکنم به خاطر این حجم از آسیب عمدی که به خودم می‌زنم.

۷۶ ) که من چنین نه ‌می‌خواستم

بسم‌الله

بیشتر از نیم‌ساعت از نیمه شب گذشته و من با وجود سردردی که دارم به سختی می‌تونم به خواب برم.
ماه شب چهارده با نهایت توان اتاق رو روشن کرده و من دوست دارم بی‌خوابیم رو تقصیر ماه بندازم!

گفته بودم آدمایی هستن که دیر یا زود می‌رن.
گفته بودم حالا هر تصمیمی بگیرم نتیجه‌اش برام پر از غم می‌شه.
گفته بودم که تو هم دردی و هم درمان.
حالا این تو بودی که یک‌دفعه این تصمیم رو گرفتی، حالا این تو بودی که خودت رفتی و گفتی نه می‌خوای برای من درد باشی نه درمان.
این یه ماه ماه فشرده‌ای بود برای تجربه احساسات.

من از تو ناراحت نیستم. درست همونطور که از N دلخور یا ناراحت نیستم. همه این اتفاقا مثل یه دومینو بود که پشت سر هم افتاد و باعث شد من چیزای بیشتری یاد بگیرم!
من از این مدت چیزای زیادی برای آینده یاد گرفتم! یعنی امیدوارم که یاد گرفته باشم.

بهت گفتم تا چند وقت دیگه تو منو فراموش می‌کنی و من هم تو رو فراموش می‌کنم ولی اگه به هر دلیلی تو یادت موندم یا به هر دلیلی دوباره یاد من افتادی، امیدوارم از من به خوبی تو ذهنت یاد کنی.

حقیقت اینکه از زمان ( سانسور )  تا الان تو احساسات منو خیلی تحت تاثیر قرار دادی، ولی حالا بعد از یک ماه آخرین مهره دومینو هم افتاده! یا شاید بهتر باشه بگم تو دیگه نذاشتی این دومینو بیشتر از این ادامه پیدا کنه.
همه اینا تو یه ماه اتفاق افتاد! برای من اما عین چند ماه تجربه‌اس، چیزایی که تو این مدت تو زندگی تجربه کردم.


( سانسور ) 

۷۵ ) غم ، غم و غم

بسم‌الله

گاهی وقت‌ها از خودم می‌پرسم این حجم از ناراحتی چطور می‌شه تو قلب کسی جا بشه.
گاهی وقتا از خودم می‌پرسم دارم با خودم چیکار می‌کنم.
از خودم می‌پرسم چطور می‌تونم خودم رو این‌قدر بی‌رحمانه آزار بدم.
کاش الان پیشم بودی و من کمی‌ آروم می‌گرفتم.

تو منو آزار می‌دی و من بیشتر از قبل بهت وابسته می‌شم.
نه دوست‌دارم حضورت تو داستان زندگی من بیشتر از این ادامه داشته باشه و نه دلم می‌خواد برای همیشه چیزی که بین ماست تموم بشه.

یه جایی رسیدم که هر تصمیمی درد داره و غم ازش می‌باره.

امروز تولد امام رضاست.
نمی‌دونم هنوزم به حرفای توی نوشته‌های ۱۶ اعتقادی دارم یا نه.
چقدر عجیب که گاهی به نوشته‌های قدیمی برمی‌گردم و از خودم می‌پرسم این من بودم که اینا رو نوشتم؟
نمی‌دونم هنوز به اون حرفا اعتقادی دارم یا نه ولی هنوزم معتقدم ، حتی بیشتر از قبل ، دوست داشتن کسی که تو رو دوست نداره یا بهت تعقلی نداره خیلی چیز غم‌انگیزیه! یه چیزی مثل حرفایی که تو ( سانسور ) بهش فکر کرده بودم.....

تو چقدر بی‌رحمی
و من چقدر ناپخته.

۷۴ ) که هم دردی و هم درمان

بسم‌الله

دیروز برای سومین بار ( سانسور ) .
و حالا توی این مدتی که به این سومین مرتبه برسم، چیزای خیلی زیادی توی زندگی برای من تغییر کردن.
یکسال پیش دیروز از برای عشق بود که نوشتم.
حتی توی همین یه سال هم حس می‌کنم سرعت تغییر کردن‌ها از دو سال قبلی خیلی بیشتر بوده.
حالا بعد از این یک سال تجربه‌های جدیدی توی زندگیم ساخته شدن.
آدم‌های جدیدی توی خاطراتم اومدن ؛ آدم‌هایی که اومدن، رفتن و دیر یا زود می‌رن.
من فکر کنم حالا بعد از اون یه سالی که گذشته می‌تونم ادعا کنم که من عاشق خیلی احساسی می‌شم. این شاید چیزی بود که توی این یه سال یاد گرفتم.
کاش این حجم از حس عجیب از تنهایی قلبم رو آزرده نمی‌کرد.
کاش مثل قبل‌ترها بدون فکر کردن به این حرفا به راهم ادامه می‌دادم.

این یه سال بهم یاد داد که دوست داشتن کسی رو نمی‌شه فقط تو حرفا تظاهر کرد.
دیر یا زود نوبت عمل کردن و ثابت کردن می‌رسه.

این یه سال بهم یاد داد که نمی‌شه کسی رو وادار کرد به دوست داشتن ، هرچقدر هم تو بخوای نمی‌شه کسی رو وادار به دوست داشتن خودت بکنی!

حالا یه سال از اون روز گذشته و این پرونده با چندتا صفحه جدیدی که پیدا کرده همچنان برای من مبهم و بازه.
فکر نمی‌کنم تا یه سال دیگه بخواد تغییر جدیدی توی اون موضوع اتفاق بیفته چون فکر می‌کنم واقعا وقت این رسیده که تمرکزم رو دوباره بذارم رو چیزایی که قبل از این بود

ولی باید بگم این یه سال ، یا شاید حتی بهتر باشه بگم این یه ماه بهم نشون داد که عشق یا عاشقی مثل یه لیوان شربت سرفه می‌مونه که یه نفس سر می‌کشی.
وقتی داری از تلخیش اذیت می‌شی ، به این فکر می‌کنی وقتی که تموم بشه حداقل یه مدت گلوت آروم می‌گیره.

تو هم مثل همون شربتی که هم دردی و هم دوای درد.
یه انتظاری که قلبت رو از درد فشرده می‌کنه ولی وقتی تموم می‌شه، حداقل برای یه مدت ، هر چقدر هم کوتاه ، قلبت رو طوری تسکین می‌ده که بازم برای مرتبه‌ی بعدیِ انتظار، منتظر می‌شینی و درد رو به جونت می‌خری.

نمی‌دونم تا کی این وضعیت ادامه پیدا کنه.
نمی‌دونم یک سال و یه روز دیگه تو چه حالی‌ام.

ولی کاش حداقل آخر این داستان خوب باشه. با اینکه وسط این راه این‌قدر خسته ام.

ببین اخه با من چیکار کردی.
ببین اخه با خودم دارم چیکار می‌کنم.

اخ که چقدر از این حجم بی‌محتوا نوشتن و تو پس پرده نوشتن خسته ام.