۷۴ ) که هم دردی و هم درمان

بسم‌الله

دیروز برای سومین بار ( سانسور ) .
و حالا توی این مدتی که به این سومین مرتبه برسم، چیزای خیلی زیادی توی زندگی برای من تغییر کردن.
یکسال پیش دیروز از برای عشق بود که نوشتم.
حتی توی همین یه سال هم حس می‌کنم سرعت تغییر کردن‌ها از دو سال قبلی خیلی بیشتر بوده.
حالا بعد از این یک سال تجربه‌های جدیدی توی زندگیم ساخته شدن.
آدم‌های جدیدی توی خاطراتم اومدن ؛ آدم‌هایی که اومدن، رفتن و دیر یا زود می‌رن.
من فکر کنم حالا بعد از اون یه سالی که گذشته می‌تونم ادعا کنم که من عاشق خیلی احساسی می‌شم. این شاید چیزی بود که توی این یه سال یاد گرفتم.
کاش این حجم از حس عجیب از تنهایی قلبم رو آزرده نمی‌کرد.
کاش مثل قبل‌ترها بدون فکر کردن به این حرفا به راهم ادامه می‌دادم.

این یه سال بهم یاد داد که دوست داشتن کسی رو نمی‌شه فقط تو حرفا تظاهر کرد.
دیر یا زود نوبت عمل کردن و ثابت کردن می‌رسه.

این یه سال بهم یاد داد که نمی‌شه کسی رو وادار کرد به دوست داشتن ، هرچقدر هم تو بخوای نمی‌شه کسی رو وادار به دوست داشتن خودت بکنی!

حالا یه سال از اون روز گذشته و این پرونده با چندتا صفحه جدیدی که پیدا کرده همچنان برای من مبهم و بازه.
فکر نمی‌کنم تا یه سال دیگه بخواد تغییر جدیدی توی اون موضوع اتفاق بیفته چون فکر می‌کنم واقعا وقت این رسیده که تمرکزم رو دوباره بذارم رو چیزایی که قبل از این بود

ولی باید بگم این یه سال ، یا شاید حتی بهتر باشه بگم این یه ماه بهم نشون داد که عشق یا عاشقی مثل یه لیوان شربت سرفه می‌مونه که یه نفس سر می‌کشی.
وقتی داری از تلخیش اذیت می‌شی ، به این فکر می‌کنی وقتی که تموم بشه حداقل یه مدت گلوت آروم می‌گیره.

تو هم مثل همون شربتی که هم دردی و هم دوای درد.
یه انتظاری که قلبت رو از درد فشرده می‌کنه ولی وقتی تموم می‌شه، حداقل برای یه مدت ، هر چقدر هم کوتاه ، قلبت رو طوری تسکین می‌ده که بازم برای مرتبه‌ی بعدیِ انتظار، منتظر می‌شینی و درد رو به جونت می‌خری.

نمی‌دونم تا کی این وضعیت ادامه پیدا کنه.
نمی‌دونم یک سال و یه روز دیگه تو چه حالی‌ام.

ولی کاش حداقل آخر این داستان خوب باشه. با اینکه وسط این راه این‌قدر خسته ام.

ببین اخه با من چیکار کردی.
ببین اخه با خودم دارم چیکار می‌کنم.

اخ که چقدر از این حجم بی‌محتوا نوشتن و تو پس پرده نوشتن خسته ام.