بسمالله
ساعت از نیمه شب گذشته و من توی تخت با خودم کلنجار میرم برای نوشتن یا ننوشتن. برای گفتن یا نگفتن.
امروز بلیط برگشت رو رزرو کردم. تمام وجودم از ترس به خاطر امتحان پیشرو پرشده. هیچ ایده ای ندارم که آیا اصلا بهتره که امتحان رو توی این موعد بدم یا به تعویق بندازمش.
این چیزایی که نوشتم شاید بهانه باشه. نمیدونم میتونم با اطمینان کامل بگم دلیل دل آشوبیهای الانم فقط امتحانه پیش روعه یا چیز دیگهای هم هست.
بین من و مامان یه پرده باریک قرار گرفته برای قبول نکردن حقیقتی که توی زندگی من وجود داره.
برای منی که نمیتونم باور کنم مامان هنوز از بزرگترین راز زندگی من خبر نداره.
برای مادری که احتمالا هنوزم تا آخرین ذره وجودش تلاش میکنه تا به خودش القاء کنه، عزیزترین فرزندش روی بزرگترین خط قرمزش پانذاشته.
مامان ، من شاید درست جایی که تو انتظارش رو نداشتی عمیقا ناامیدت کردم.
یه کم قبل از اومدنم به تهران توی سینما وقتی برای اولین بار بعد از مدت ها مشغول دیدن یه فیلم بودم، به خودم که اومدم دیدم چشمام پر از اشک شدن. دیدم که باید بغض توی گلوم رو فشار بدم.
همونجا که تک پسر خونواده بعد از اونهمه سال به مادرش راز بزرگش رو گفته بود و مادر به چای و شیرینی ای که پسرش بهش دست زده بود دیگه لب نزد.
مامان ، حالا این منم!
منی که از اینکه تونستم دست آخر خودم رو بپذیرم به شدت خوشحالم و همون قدر غوطهور در اندوه که به خاطر این احساسم، شاید به خاطر عشقی که به J تجربه کردم تو رو عمیقا در اندوه و درد غوطهور میکنم. که شاید تو رو به جایی که برسونم که آرزو کنی برات یه غریبه ای بیشتر نبودم.
تنها امیدم همینه که همه اینها تنها تصورات من باشه از آسیب دیدنت نه واقعیتی که وجود خارجی داره.
درست مثل تصورات تک پسری که توی رویای خودش با مادرش بعد از سالها چای و شیرینی میخوره.
این روزا هرچی بیشتر میگذره به طوفانی که ازش نوشته بودم نزدیک تر میشم. کارهای پایاننامه با سرعت خیلی کمتر از انتظارم پیش میره و من فقط یکهفته دیگه رو در کنار خانواده دارم.
برای همین همه این حرفها اولویت خیلی کمتری باید تو شرایط الانم داشته باشن اما هرچی که بود، دوست داشتم حتما این حرفهارو اینجا بنویسم.
۱ : از فیلم all of strangers
نوشته شده در تهران