۹۸) گرم مثل آفتاب

بسم‌الله

پرده‌اول

اون یه شب گرم تابستونیه ، دقیق‌تر بگم یک هفته مونده به دوسال پیش. یه پسری یه گوشه‌ای از فرودگاه نشسته و به خاطر اتفاقی که براش افتاده اشک توی چشم‌هاش جمع شده. می‌خواد به خاطر درس یک‌دفعه‌ای که زندگی بهش داده؛ اتفاق یک‌دفعه‌ای که برای سرسخت‌بودن توی زندگیش افتاده بنویسه. اون شب ، اون اتفاق یک‌دفعه‌ای تجربه خیلی سختی بود.


پرده دوم

توی اتاق محل کارم پر از آدم‌های مختلفه.
یادم نیست به چه خاطر. اما بین اون‌همه آدم ، نگاه من روی اونه. احساسم می‌گفت اونم مثل منه. یکی دوبار بعدش دوباره تصادفا همو توی محل کار دیدیم. وقتی بهش سلام می‌کردم با یه حالت گرفته و از روی بی‌حوصلگی جواب می‌داد. با خودم گفتم اینم از اون خوباس که فکر می‌کنه از آسمون می‌افته.
دفعه بعد که همو تو محل کار دیدیم و چشم تو چشم شدیم ؛ هیچ کدوم به هم سلام نکردیم!

پرده سوم

دوباره همون پسر تو همون فرودگاه نشسته. حالا اون چیزی که مرتبه قبل نشده بود براش اتفاق افتاده بود. ( سانسور) 
دلش می‌خواست توی سفر اتفاقات چند وقت اخیر رو به فراموشی بسپره. فراموشی که نه ، واقعی نیست ولی حداقل با خودش به آرامش برسه. آرامش درونی. آرامش درونی که توی اتفاقات زندگی گمش کرده بود. دوست داشت تا دوباره به صلح درونی که با خودش داشت و حالا با احساساتی که بهشون دچار شده بود متلاطم شده بودن، برسه.
خیلی زیاد؛ می‌خواست از فرصت دوربودنش از جایی‌که بود برای پشت سر گذاشتن احساسات اخیر استفاده کنه.

پرده چهارم


آرزوهام رو روی صفحه آرزوها می‌نویسم؛ با اشتیاق ازش عکس می‌گیرم. با خودم می‌گم فک کنم من تنها آدمی باشم بین این‌همه که می‌دونه چی روی این صفحه نوشته شده. اون رو ، ردیه گوشه درخت آویزون می‌کنم و می‌خوام آخرین جاهای مونده توی شهر رو بهشون سر بزنم. دیروز غروب هم همینجا بودم، اما امروز دوباره بهش سرزدم. تو راه خروج صدایی می‌شنوم که انگار یه نمایش در حال انجامه.
برمی‌گردم. از پشت میله ها به ادم‌‌هایی که در حال ورزش‌کردن سنتی هستن خیره می‌شم.
کارم که تموم میشه سرم رو بر می‌گردونم و همون همکارم رو می‌بینم. از شدت تعجب و ناباوری برمی‌گردم و دوباره نگاه می‌کنم. خودشه. سلام می‌کنم. باهم حرف می‌زنیم و بعد از این‌که از محوطه معبد خارج می‌شیم، پشت اولین چراغ قرمز وقتی براش از اتفاقات همون فرودگاه حرف می‌زنم، بهم می‌گه اونم مثل منه...

آخرین شبی که توی این شهر  بودم قسمت این‌طوری نوشته می‌شه که با اون شهر رو بگردم.

پرده ششم

قرار نیست اتفاقی بین ما بیفته. اون آخر هفته برمی‌گرده به شهر خودمون. بخش جدید از کارش شروع میشه و من تو همون روز ان‌شاءالله دوره کار عملی ام رو جای دیگه شروع می‌کنم. اما ازش نوشتم تا یادم بمونه سرنوشت چه چیزهای عجیبی رو برای ما می‌‌نویسه.
هنوز هم باورش برام سخته که این‌طور تصادفی همو دیده باشیم؛ سر صحبت رو باز کنیم و شاید از احساساتی با همدیگه حرف بزنیم که برای آدمای دیگه تعریفش نکنیم.

زندگی پر از اتفاق‌های خیلی عجیبه.

قرار نیست اتفاقی بین ما بیفته اما باید بگم دیدن تصادفیش دوباره دریای احساساتم رو که می‌خواستم به آرامش برسونم متلاطم‌تر کرد. برای همین الان که اینجا نشستم به غیر از فرودگاه از اونم نوشتم. برای همین امروز صبح اون یکی از آدم‌ هایی بود که براش از اینجا عکس فرستادم و بهش صبح بخیر گفتم. اینجا قبل از اینکه آفتاب گرم ( سانسور) روی کوه بتابه.

زندگی پر از اتفاق‌های خیلی عجیبه.

برای من الان بیشتر از هر چیزی کار عملی ام پیش‌روم و کارهای پایان‌نامه‌ام اولویت داره، ولی دیدنت دریای احساساتم رو حتی از قبل از سفر هم متلاطم‌تر کرد. کاش حداقل می‌دونستم تو دیدن تصادفی‌مون رو چطور تفسیر می‌کنی و چه فکری راجع به من می‌کنی؛ یا به عبارتی آیا اصلا به من فکری می‌کنم. دوباره این منم که همیشه باید بنویسه تا رشته ارتباط گم نشه.

( سانسور) 

پرده هفتم

پرده هفتم اتفاقای‌آینده‌ان. هیچ‌کس جز تو این لحظه که اینجا نشستم نمی‌دونه چی اینجا قراره نوشته بشه.
حضورت برام مهم و با اهمیته. خیلی بیشتر از چیزی که بتونم توصیف کنم. حضورت تو زندگی بهم معنی می‌ده و من رو خوشحال می‌کنه. بینهایت بیشتر از دیدن تصادفی آدمی که یه روزی تو یه اتاقی چشام به حضورش خیره شده بودن، تو یه مکان دورافتاده.

بی‌نهایت بیشتر از این حس خوب از اینجا نشستن.

وجودت زندگی سردم رو گرم می‌کنه. گرم مثل آفتاب.