بسم الله
... و دوباره با دیدن تابلوی تهران پر میشوم از احساسات متضاد. سرشار از اشتیاق دیدار دوبارهام.
مرتبه قبل هم همین بود. برای یکساعت پرواز تا تهران آنقدر خوشحال و هیجان زده بودم که با تمام خستگی تمام راه را بیدار ماندم و از پنجره به بیرون خیره شدم. آنقدر این خوشحالی مرتبط با ایران برایم عجیب بود که احساس میکردم این خودم نیست که اکنون در کالبدم قرار گرفته است.
اینبار هم همان احساس نخستین بار است ؛ با این تفاوت که اینبار میدانم ، درست با نشستن هواپیما در تهران ، با شنیدن نام فرودگاه ، با دیدن ( سانسور ) درست به محض وارد شدن به خاک ایران ، همانجا که در حال عبور از صف " اتباع ایران" هستم ، تمام اشتیاقم همچون آتشی که ناخواسته گر گرفته باشد و به همان سرعتی که شعلهور شده است ، به خاکستری ، به سردی یخ و تاریکی خاک تبدیل میشود.
اسیرم برادر. اسیر آفریده شدم و اسیر به زندگی ادامه میدهم.
اسیر ریشههایی هستم که قطع شدند و زخمهایشان ماند.
اسیر ریشه هایی هستم که ماندند و نشد که با خودم همراه کنم.
اسیرم.
اسیر این برزخ لعنتی. برزخی به نام ( سانسور ) .