۲۸ ) در باب عدالت

بسم الله

بی‌انگیزه پشت میز نشسته‌ام. بی‌آنکه تصوری از گذر زمان داشته باشم ؛ در تفکراتم غرقم.

می‌اندیشم ، چه ناجوانمردانه زندگی‌هایشان را بر ویرانه‌های آرزوهای ما بنا کرده اند. آرزوها ، امید‌ها و آرمان‌هایی که به دست خود‌آن‌ها تخریب شدند.

به حرف‌های مادرم می‌اندیشم ؛ زمانی‌که کودک بودم و اصول دین را به من می‌آموخت.

و ستون پنجم عدالت بود ؛ و برایم چه مفهوم نامفهومی گشته است.

پس می‌گذارمش در کنار ( سانسور ) که به راست یا دروغ از اقسام ایمان خوانده شده است.

اگر به عدالت محکوم به ( سانسور )  گشته ام ، اگر به عدالت آن‌که را دوست دارم از دوست داشتنش منع می‌گردم ....

چه ناجوانمردانه محکوم به پذیرش عدالت شده‌ام.