بسم الله
از خودم میپرسم ؛ چطور توانستند عامل این حجم از تغییر در سرنوشت ها باشند و احساس خوبی نسبت به خود داشته باشند.
چه مرگ های زود هنگام که باعثش شدند ، چه درد های بی پایان که سبب شدند و چه دوریهایی که از بابت آنها برخواستند ؛ از خودم میپرسم ؛ آیا این تمام آنچه بود که میخواستند؟
حامیانشان را نمیفهمم ؛ از رنجی که در زندگی ام آفریدهاند کینهای سخت و غیرقابل توصیف از آنها به دل گرفتم. کینهای که زندگی را بر خودم سخت تر میگرداند.
از خودم میپرسم ؛ تمام آنچه بر من گذشت به نام تو صورت گرفت ، پس چرا برای دفاع از من کاری نکردی؟
من بنده کاملی نیستم ؛ حتما این را میدانستی ، اما این منم که نمیدانم ؛ اگر قرار بود چنین فکر کنم ، اگر قرار بود چنین رفتار کنم و چنین دوست بدارم که هم زندگی بر من سخت گردد و هم بر خلاف میل تو باشد ....
چرا مرا چنین آفریدی؟
( سانسور ) و من دوباره برای درمان اسیر بیمارستان گشتهام. به حساب که مینشینم تعداد روزهای بستری شدنم در بیمارستان با تعداد روزهای بودن در کنار خانوادهام در این سال کم کم برابری میکند ؛ تعداد دفعاتی که در این سال طعم بیهوش شدن را چشیدهام کم کم از دستم خارج میشود و کم کم ...
نمیدانم ؛
فقط کمی از اتفاقات پیشافتاده خسته ام.