۳۸ ) تغییرکردگی

بسم الله

یکی از روزهای معمولی دانشگاه بود که برای تایم وقفه عصرگاهی که داشتیم طبق عادت برای نهار به سلف رفته بودم ؛ برخلاف عادت غالب اما اون روز رو تنها بودم ، یادم نیست دوست صمیمی تری که تو دانشگاه بیشتر به هم شبیه بودیم و بیشترِ کلاس‌ها رو با هم می‌گذروندیم چرا اون روز رو در کنارم نبود. توی سلف اما تصادفا یکی دیگه از دانشجوها رو دیدم ؛ اغلب کاری باهم نداشتیم ، مشکلی باهم نداشتیم اما دل خوشی هم از هم‌دیگه نداشتیم. این‌که اون روز توی سلف کنار هم نشستیم ، فقط از روی تعارف بود ؛ از‌ بابت قالب‌نوشته‌هایی که خودمون رو متعهد به رعایت کردنش می‌دونیم؛ که اگه یه روز کارمون به‌هم افتاد از روی خجالت نگیم اون روز کذایی هم‌دیگه رو تو سلف فلان دانشگاه دیدیم و هم‌دیگه رو نادیده گرفتیم.
بیشتر مدت تو سکوت گذشت اما بالاخره بحث بین‌مون باز شد ؛ جزئیات حرفا دیگه یادم نمونده اما خوب یادمه سرزنشم می‌کرد ، که منی که به اصطلاح ادعای آزاداندیشی دارم ، چطور درگیر مسئله‌ای مثل مذهب موندم. از سیستم امامت بعد از فوت پیامبر انتقاد می‌کرد که آن‌چه رخ داده است به دور از ارزش‌های دموکراسی‌ای است ، که در هر جایی و در هر فرصتی از آن صحبت می‌کنم و ادعای آن را دارم ؛

و من خسته تر از دفاع کردن از افکارم یا جبهه گرفتن در مقابلش بودم. تنها گوش دادم و سعی کردم با سریع‌تر تمام کردن آن‌چه برای خوردن داشتم، خودم و خودش را از نشستن در کنار هم‌دیگر نجات دهم.
بعدها بارها از ناعدالتی در جامعه با هم صحبت کردیم ؛ از احساساتش به من می‌گفت که هر چه می‌دود مقصدی وجود ندارد و سیستم و بیش آن ، ( سانسور ) ، تمام راه‌ها را به رویش بسته است.

سال‌ها از آن روز گذشته است.

ارتباط ما در اینستاگرام خلاصه شده بود. در اولین ماه‌رمضانی که دیگر (سانسور) ، شاید کمتر از یکسال از همان روزی که در سلف در کنار هم داشتیم، استوری از افطاری به میزبانی  ( سانسور ) به اشتراک گذاشته بود. جدی‌اش نگرفتم.
اربعین که آمد. از راه‌پیمایی‌اش استوری گذاشته بود.
( سانسور )  ، از اندوه‌فراوانش و حضورش در سیل ملت هشیار استوری می‌گذاشت.

بعدها از پست‌های اینستاگرامش متوجه ازدواجش با (سانسور ) شدم . و تصادفا از همسرش هم پیش از این در نوشته‌هایم نوشته‌ام.
همان ( سانسور ) 

امروز که یکی از پست‌های اینستاگرامش را که البته نه به خاطر دنبال کردنش که به خاطر باز بودن صفحه‌اش و حضور پست‌اش در اکسپلور اکانتم دیدم، از تعجب برای چند لحظه فقط به صفحه گوشی‌ام خیره شدم. باور نمی‌کردم که چنین پستی از چنین فردی باشد. از کربلا و مظلومیت شهدای کربلا نوشته بود و از ( سانسور). و پست قبلی‌اش  ( سانسور ) و یک پست عقب‌تر برگه رای‌اش را نشان می‌دهد و امید‌های بی‌شمارش از آینده کشوری که می‌خواهد بسازد و رئیس جمهور منتخبش هم را بزرگ منشن کرده است و پست‌های قبل‌تری که از سفر‌های دولتی‌اش هیجان‌زده بود. به جایگاه تصمیم‌گیری برای زندگی دیگران رسیده است و من حدس میزنم سرانجام دوندگی‌هایش را رسیده‌است ؛ برایم مصداق بارزی از همان‌هایی‌است که زندگی منحوسشان را بر ویرانه‌های زندگی دیگران ساخته‌اند ؛ قبلا نوشته بودم و دوباره می‌نویسم که این زندگی‌ها از ابتدا ویرانه نبودند و به دست خود آنها ویرانه شدند.
همان‌کسی که من در چشمش در آن روز فردی متحجر و در تاریخ مانده بودم ، امروز درست مثل همسرش ، حتی مرا دیگر به مسلمانی هم قبولی ندارد.

اگر بخواهم خوش‌بین باشم؛ شاید واقعا تغییر کرده است؛ شاید علاقه‌اش به همسرش چنین تغییراتی در تفکراتش ایجاد کرده است. عشق گاهی آدم‌ها را به تغییر در آن‌چه که بوده‌اند وا‌می‌دارد و شاید عشق چنین آدم متفاوتی از آن‌چه که بوده است را ساخته است و در عین حال آدم‌ها خودشان حتی بدون عشق نیز تغییر می‌کنند؛ درست همانند منی که سال‌های پیشین روزها در انتظار رسیدن محرم می‌نشستم و امسال آن‌قدر در زندگی روزمره‌ام غرق شده‌ام که از پست‌او در اکسپلور اکانتم رسیدن محرم را متوجه می‌شوم.

دلیل نوشتم از او و همسرش در این روز به خاطر این نیست که ارزشی برای‌شان قائلم و دوباره آن‌چه را که مدت‌ها پیش درباره همسرش نوشتم را می‌خواهم تکرار کنم ؛ تمام دلیل نوشتنم تبعیت از این جمله از علی‌ (ع) است که اگر از مقابله با ظلم ناتوان ماندید لااقل از آن‌چه که کردند سخن بگویید تا شاید دیگران از آن آگاه شوند. من از ظلم و ریای شما نه ناتوان که عاجز مانده‌ام.
خشم ، غم و افسوس به وجود انسانیت تنها گوشه‌ای از چیزی‌ست که به واسطه آشنایی با افرادی مثل شما پیدا کرده ام.