بسمالله
امشب دوباره میخوام به همون نیمکت فلزی برگردم که قبلا هم ازش نوشته بودم. اضطراب و نگرانیهام هربار که به اون لحظه فکر میکنم دوباره یادم میاد ؛ و همه حرفهایی که با نگرانی با خودم زمزمه میکردم. حرفهایی که نوشتنشون اینجا اگرچه کمکی نمیکنه اما یه گوشهاش رو خیلی دوست دارم اینجا بنویسم.
گفتم : من انگار لبه یه شمشیر دارم راه میرم، نذار که بیفتم. گفتم همهچی برام مثل یه بازی دوسر باخت میشه ، نذار این اتفاق بیفته و بعد انگار میخواستم باهات سر دعوا رو باز کنم گفتم اگر آب از سر بگذره چه یه وجب چه صد وجب ، نذار این اتفاق بیفته و بعد خیلی زود یادم افتاد که من در برابر تو زوری ندارم حتی برای اراده کردن ، پس از روی ضعف ، ترس و شاید امید گفتم " میدونم اونم دلش خیلی با منه " ولی تو نذار این اتفاق بیفته و من نمیذارم اونم چیزی از اینکه " منم دلم باهاشه " بفهمه.
تو نذاشتی اون اتفاق بیفته و من خیال اشتباه برم داشت که تو با من معامله کردی. که من به قدری خوب بودم که نخواسته بودی چیز دیگهای اتفاق بیفته. " چون اونم به من علاقه داره و نباید چیزی از دو طرفه بودن این علاقه رو میشده. "
اما...
من نشد از فکر اونروز، اون قول ، اون حرفها بیام بیرون. از یه جایی به بعد شاید حتی فراموش کردم یه بخشی از حرفها رو. من از خودم دلیل نشستن اون روزم رو اونجا روی اون نیمکت میپرسیدم وبعد به خودم میگفتم اونم حق داره بدونه. من به مرحلهای از پذیرش رسیدم که دلیلی برای نگفتن نباشه.
تو نذاشتی بشه ، من اما قول اون روز رو یا فراموش کردم یا دیگه نمیخواستم به یادم داشته باشم.
" ج " کسی بود که اگر چه دنیا متفاوتی از من داشت و داره ، اما بازم از دوستهای خیلی خوب منه و شاید اولین نفری که من بیشتر از هر وقت دیگه احساس کردم چیزی بیشتر از دوستی درون من داره نسبت به اون شکل میگیره. نمیدونم چرا اما تمام این مدت احساس داشتم شاید منم برای " ج " چیزی بیشتر از یک دوست هستم یا میتونم باشم.
برای همین اون حرفهای اون روز روی اون نیمکت گفته شدن. برای همین من الان من مشغول نوشتن این نوشتههام.
توی این چند روزی که با " ج " سپری کردم، چیزای جدیدی از " ج " فهمیدم و اونم چیزهای جدیدی از من شنید و شناخت که شاید تا همین چندوقت پیش تصورشم نمیکرد.
حالا با گذشت زمان خیلی چیزا مشخص شده. خیلی از تصوراتی که تا چند شب قبل به درستیشون یقین داشتیم ، برامون مشخص شده که فقط تصورات ذهنی شخصی خودمون بوده.
درسته!
گذشت زمان و اشتباهاتمون هستن که باعث میشن ما تو زندگی بزرگتر و پختهتر بشیم!
تو نذاشتی اونروز چیز دیگهای اتفاق بیفته. نه برای معامله با من نه به خاطر اینکه من اونقدری خوب بودم که تو بخوای لطفی از من رو جبران کنی.
همه این اتفاقها افتاده بود چون همهچیز از لطفتو و تواناییتو سرچشمه میگرفت و من چیزی ندارم جز گفتنِ : ازت بینهایت ممنونم!