بسمالله
چیزی حدود ۱۰ دقیقه مونده تا نیمه شب برسه.
من اینا رو مینویسم، چون هیچ وقت به این اندازه این احساس رو نداشتم که نیاز به نوشتن دارم.
از حرفهایی که نمیشه به کسی گفت ؛ نه به خاطر اینکه اهمیتی ندارن ، بلکه به خاطر اینکه نمیدونی از کجا شروع کنی به گفتن و اینکه گفتن یا نگفتن؟
کدوم انتخاب بهتریه برای خودت و کسی که این حرفها رو میشنوه.
این بار سومیه که این نوشته رو شروع کردم ولی قبل از تموم شدنش نوشته رو پاک کردم.
برای همین اینبار از مقدمهها و حاشیهها میگذرم ، چون میخوام حتما این نوشته رو امشب اینجا بدون هیچ ترسی ثبت کنم.
حالا بیشتر از دو سال شده که از نوشتهای که با عنوان پذیرش نوشتم گذشته.
کمتر از یک هفته دیگه ، یک سال از نوشتهای که برای عشق نوشته بودم میگذره و من امشب اینجام.
هنوز هم در حال دست و پا زدن برای موضوعی هستم که این همه جنگیدن براش ضرورتی نداشت.
این منم.
کسی که این روزا حوصله حرف زدن با کسی رو نداره.
مامان
وقتی توی تماس تلفنی ازم میپرسی چی این روزا منو بی حوصله ، عصبی و غمگین کرده ،
حالا که همه چیز اینقدر از دستم خارج شده که نمیتونم این حجم از غم درون قلبم رو پنهان کنم،
خیلی دوست دارم بهت حقیقت رو جواب بدم.
حقیقتی که چی من رو تا این حد ناراحت کرده.
ولی همیشه تو لحظه آخر یاد آخرین حرفامون قبل از نوشتههای پذیرش و برای عشق میافتم.
حیف مامان
حیف که آخرین لحظه اینطوری پشتم رو خالی کردین.
من سخت به یک مرد علاقهمندم.
و تو این لحظه بعد از همه جنگیدنهام برای انکار کردن این حقیقت ،اینقدر به این حقیقت مطمئنم که جنگیدن بیشتر برای انکارش من رو اینقدر غمگین و عصبی کرده که دیگه توانی برای مخفیکردنش تو تماسهامون ندارم.
دنبال مقصر گشتن تو مشکلات به کسی کمکی نمیکنی ولی امشب در حالیکه اینارو مینویسم به این فکر کردم که اگر جنگیدن شما با من به اینخاطر بودنم نبود، شاید من الان اینقدر غمگین و آسیبپذیر نبودم.
چهقدر غمگین.
برای فرار کردن از واقعیتِ قبول نکردنم توسط شما بود که قلبم رو اینطور بی واهمه زخمی کردم.
من به دنبال مقصر نیستم ؛ اما حیف که از عشق همچین زخمی برای قلب من بهجای موند.
زخمی که من رو حالا ناامیدتر و دلگریز تر از بقیه آدمها میکنه.
مامان ، بابا
شاید این حقیقت برای همیشه حرف ناگفتهای بین ما بمونه یا مثل نامهی نوشتهشدهای که هیچ وقت به دستتون نرسه ؛
اما اینا حقیقت رو ، هر چقدر هم برای شما تلخ باشه عوض نمیکنه.
مامان ، بابا
من سخت به یک مرد علاقهمندم.
این منم و قبول نکردنم توسط شما، من رو بی حد و مرز ناامید کرد و در معرض آسیب قرارداد.
حیف
( - نمیدونم شروع کردن این نوشته طبق عادت با لفظ بسمالله ، وقتی از علاقه شدیدم به یک مرد مینویسم منطقی به نظر میرسه یا نه... )