بسمالله
اومدم بنویسم ، اولین جملهای که اومد به ذهنم همون حرف همیشگی بود که اصلا نوشتن کمکی میکنه؟
پس بیخیال شدم ؛ همین!
۱ - عنوان از آهنگ برای... ؛ شروین
بسمالله
نوشتم و پاک کردم. پاک کردم چون نوشتن کمکی نمیکنه دیگه. همهچیز خیلی تغییر کرده. منم یه بخشی از همهچیز. منم تغییر کردم. اینقدر که بعضیوقتها خودمو نمیشناسم.
هرکدوم از دوستام دوباره منو میبینن میگن چقدر تغییر کردی. ظاهرم رو میگن. آدمه دیگه ؛ فقط ظاهر رو میبینه، اگر از درونم خبر داشتن چی میگفتن؟
من گاهی وقتا از چیزایی که برام اتفاق افتادن میترسم.
من گاهی اوقات از کارهایی که میکنم میترسم.
من بهت نیاز دارم.
خیلی.
اما بذار یه اعترافی بکنم.
امشب اینجا وقتی روی تخت بودم، وقتی صدای اذان از سمت مسجد اومد ، من سخت ترسیدم.
میبینی؟
این منم.
خسته و ترسیده توی این شب اینجا نشستم و به زندگی که برای من زندگی نیست فکر میکنم.
کاش یه بار دیگه خیلی زود دوباره بهم نشون بدی که حواست بهم هست. که منو یادت نرفته بین این همه آدم.
که با همه کارهام و دلخوردگیهام تو همونی که من همیشه میشناسم و میشناختم.
اره.
من عوض میشم. ولی تو نه.
میدونم من خیلی دور شدم.
بیا و نشون بده که تو بازم بهم نزدیک میشی.
میبینی؟
این منم.
این منم که اینقدر از همه چیز دور شدم.
تو بیا و دوباره بودنت رو بهم نشون بده.
بیا و دوباره نشون بده که هرکسی به ذات خودش عمل میکنه.
این منم. میدونی؟ از خودم میپرسم من با همهاینداستانا واقعا راه دیگهای داشتم؟
ما دور شدیم از هم.
همون موقع که از خودم که دور میشدم.
کاش تو دوباره بیای و بهم نشون بدی ، این منم که اشتباه میکنم.
کاش بیای و نشون بدی هنوزم نزدیکیم و من فقط داشتم یهکم سختگیری میکردم.
امشب اینجا ، شبایی که برام دیگه معنایی ندارن.
آدمهایی که ازشون بیحد و بیدلیل میترسم.
بسم الله
توی مسیری که با سرخوشی به این فکر میکنی داری به چیزی که میخوای میرسی ، تو لحظهای که هرچقدر هم که بخوای سرسخت باشی ، زندگی گاهی از تو سرسختتره.
دیر یا زود دوباره باید میرفتم تهران. اما این شکل شو فکر نمیکردم.
اینجا یهگوشهای تو فرودگاه ( سانسور) ، زندگی دوباره داره درس سرسخت بودن بهم میده.
من برای این درسها خیلی شکنندهام. خیلی.
بسمالله
داشتم نوشتههام تو زمانهای مختلف رو میخوندم. چیزی که خب تو نگاه اول به چشمم اومد اینه که ازونجایی که من معمولا تو روزای سخت یا بعد از اتفاقات بد مینویسم چقدر به نظر میاد که چقدر از همه چیز شاکی به نظر میام!
نمیدونم این چقدر واقعا درمورد من صدق میکنه.
حقیقت اینکه تو خیلی از مواقع هم شرایط برای من واقعا خیلی ساده و آسون نبودند.
یهبار یهجایی که الان یادم نیست کجا میخوندم که از عدالت خدا به دوره که ما رو تو موقعیتی قرار بده و بعد وقتی ما از خدا همونرو بخوایم و شان الوهیت خدا از اون به دور نباشه ، خدا اون رو از ما دریغ کنه.
پس خدایی که بعد از مرگ از ما سوال و جواب میکنه، قطعا به بندههایش در زندگی بعد از این هم فرصت پرسیدن سوال از خودش رو میده و اون سوال هر چی که هست ، برای تو میشه مهمترین سوال ، دغدغه و معنی زندگی.
حقیقت اینکه اون زمان برای من ، سوال من با یک چرای بزرگ شروع شد.
چرایی از برای ( سانسور ) و هرآنچه که به اون در ارتباط بود.
و حقیقت اینکه اینچرایی در خیلی از جاهایی که شاید برای دیگری کمترین اهمیتی نداشت، برای من به دلیلی تبدیل شدهبود برای سختتر تجربه کردن زندگی. حتی تا همین الان، حتی تا همین لحظه.
تا وقتی بزرگتر شدم.
زندگی برای من هیچوقت به طور مطلق آسون نبوده.
احتمالا دقیقا مثل زندگی هرکس دیگهای.
اما حقیقت اینکه حتی تو هر کدوم از بدترین اتفاقهای زندگی، همیشه دلیلی برای یک دلیل خوب وجود داره و گاهی حتی یک دلیل خیلی خوب.
من بارها پرسیدم چرا من باید یکی از کسایی باشم که به چنین سرنوشتی ، که از دید من بی سرانجام و تلخ ، گرهخورده. اما حالا که زمان بیشتری گذشته و حالا که کمی بزرگتر شدم ، تصمیم گرفتم تا کمی با خودم رو راست تر باشم.
حقیقت اینکه من هیچوقت نپرسیدم چرا من باید کسی باشم که از پس تمامی آزمونهای سخت و آسون برای رسیدن به اینجا براومد.چرا من کسی بودم که گاهی با چنین فرصتهای بزرگی در زندگی روبهرو شد و چرا من از تمامی این فرصتها و نعمتها استفاده کردم.
زندگی سخته، شاید با حقیقتی که از زندگی عاشقانهام درون قلبم وجود داره دیر یا زود سختتر و ناجوانمردانهتر هم بشه اما حقیقت اینکه تو این چند وقتی که گذشته و برای من دیگه کم یا بیش این چرایی سوال زندگی من نیست.
من دوست ندارم ناعادلانه رفتار کنم و فقط برای چیزی که در زندگیام دوست نداشتم یک چرای بی جواب قرار بدم.
من تو بین نوشتههام به اون روز آفتابی توی ( سانسور) هم رسیدم. خوندن دوبارهاش برام تمامی اون حسهای خوبی که توی ( سانسور) داشتم رو زنده کرد.
امشب اما، الان که این نوشته رو شروع کردم توی بالکن هتل برای تماشای غروب نشستهبودم. برای (سانسور)!
و الان که این نوشته تموم شد هوا کاملا تاریک شده و من کمی از چیزی که پیش از این بودم ، بزرگتر شدم!
امیدوارم بعد از این کمتر بنویسم، کمتر بلند فکر کنم و کمتر از این چرایی صحبت کنم تا بزرگتر شدنم رو به شکل عملی،به خودم ثابت کنم. ان شاءالله!