بسمالله
میون این همه آدم وسط یه سالن بزرگ.
هیچچیز برای آروم کردن قلبم وجود نداره.
بدون اینکه بدونم چه تصمیمی درستتره عین کسی هستم که تو یه تونل تاریک دنبال نور میکرده.
احساس میکنم هیچوقت به این حد آسیبپذیر نبودم.
خستهام.
خسته از اینکه خودم رو تا این حد تو معرض آسیب قرار دادم.
ار تصمیمهایی که حالا نتیجهاشون برای هیچ بودن.
من واقعا خسته ام و این اصلا خوب نیست.
همین
بسمالله
الان که شروع به نوشتن کردم توی ایستگاه قطار شهر کوچیکی نشستم که تا قبل از اومدنم به اینجا حتی اسمش رو هم نشنیده بودم. سرمای هوا کمی بیشتر از شبهای بهاریه که از تهران میشناسم ؛ اما همونقدر تازه و بهاری ؛ شاید حتی کمی هم بیشتر.
اینجا شاید ایستگاه آخر نگرانیهایی پیشرویی بوده باشه که زمانیکه تهران بودم ازشون نوشتم.
اومدنم به اینجا برای انجام ( سانسور ) بود . خدایا شکرت که همهچیز به خوبی پیش رفت.
الان که دارم اینا رو مینویسم، باید اعتراف کنم که همه این حرفا فقط بهانههایی هستن برای نوشتن از آخرین شنبهای که تو سال ۴۰۱ تو ( سانسور ) داشتم.
برای نوشتن از یه خیابون فرعی توی شهری که اسمشم نمیدونستم.
برای نوشتن از اتفاقاتی که آدم شاید هیچوقت بهشون فکر هم نمیکرد.
اینا رو مینویسم برای یه خیابون فرعی توی شهری که حتی تو نقشههای کشوری هم به سختی پیدا میشه. خیابونی که حالا جزئی از خاطرات زندگی من شده.
اینا رو مینویسم از " N " که تصادفی وارد داستان زندگی من شد.از یه برنامه ( سانسور ) که هر دو با هم تو یه روز تو یه ساعت داشتیم.
نمیدونم N بعد از این یاد من میافته یا نه. نمیدونم چیزی هست که منو به خاطرش بیاره یا نه اما من حدس میزنم N رو هیچوقت فراموش نکنم.
نمیدونم این وسط از N ناراحت باشم یا از خودم.
حقیقت اینکه نمیدونم اصلا باید ناراحت باشم یا نه!
زندگی پر از غافلگیریهاییه که هیچ وقت انتظارشون رو نداریم.
تو همیشه هستی ، تو همیشه میبینی و شاید از تصمیمهایی که توی زندگیمون میگیریم ناراحت بشی.
کاش همیشه کنارم بمونی و تو تصمیمهای مهم کمکم کنی.
چون من خیلی از چیزها رو قبل تصمیمهام نمیدونم. چون اگر بعضی چیزها رو قبل از تصمیمهام میدونستم ، خیلی از تصمیمهای زندگیم طور دیگهای اتفاق میافتادن.
من باید اعتراف کنم از N ناراحت یا عصبی نیستم.
حتی باید اعتراف کنم مدت زیادی برای چنین اتفاقی صبر کرده بودم ولی این وسط انتظار رسیدن شخصی مثل N رو برای این اتفاق تو زندگیام نداشتم.
حالا از یه خیابون فرعی تو یه شهر دور افتاده یه بخشی از خاطرات زندگی من ساخته شده. خاطراتی که اونجا جاموندن. خاطراتی که با من توی قلبم موندن.
این نوشته رو توی قطار تموم کردم.
قطار چند ساعته که تاخیر داره و من توی ( سانسور ) یجوری گیر افتادم!
اینم مینویسم پای غافلگیریهای زندگی ، با این امید که تو حواست بهم هست و یه خیری تو این اتفاق هست!
* عنوان از Kyle Hume
بسمالله
نمیدونم این نوشته رو با چه کلمات و جملاتی شروع کنم ؛ پر از احساسات متفاوت به سالی هستم که باور کردنِ تموم شدنش برام کمی عجیبیه!
------------------
این جملات رو تو شب سال نو نوشته بودم!
جملات نوشتهای که اون شب از شدت خسته بودنم بعد از یه روز کاری و صبرکردن تا تحویل سالنو حوالی ساعت ( سانسور) هرگز کامل نشدن.
تا امشب که برگشتم و نوشتههای پارسال رو خوندم و دوباره به اون روز ( سانسور) .
نمیدونم! فکر کنم هنوز باید روی این دوتا خیلی بیشتر کار کنم!
بسم الله
انگار همه چیز توی این نوشتهها برعکس میشه.
گفته بودم باید کمتر حرف بزنم ، اما این چند وقت شاید بیشتر از هر وقت دیگه ای نوشتهام.
نمیدونم چطور و از کجا شروع کنم.
درون قلب من انگار بذری از اندوه کاشته شده. بذری که هر روزی بعد از گذشت روز قبلی بزرگتر ، قویتر و بیرحمتر میشه.
ظهر نشستم و به چشمانداز ( سانسور) از اتاقم نگاه کردم. درون قلبم اما هنوز هم اندوهگین و ناراحتم.
سکوت درون اتاق مثل فریادی شده که برای من هر لحظه از اوقاتم رو کر کننده کرده.
( سانسور )