بسمالله
باور نمیشه که این نوشته هم به تو مربوطه.
تو باید دیگه منو کامل فراموش کرده باشی ولی من هنوزم در کمال ناتوانیام بهت فکر میکنم.
امروز ، روزهای گذشته یا حتی یکشنبه وقتی ماه کامل بود. وقتی از تو با ( عین ) حرف میزدم و یک دفعه نور ماه دوباره رو دیوار اتاق افتاد من یاد تو افتادم! و البته حقیقت اینکه چیزهای زیادی هستن که تو رو یاد من بندازن.
دلم برات تنگ شده!
برای کسی که اشتباه ترین آدم ممکنه.
به خودم میگم شاید همه اینا به خاطر فشار امتحانهای پیش روعه. امیدوارم همینطور باشه.
امیدوارم که ان شاءالله این روزا به خیر و خوشی تموم بشه.
امتحان پس فردا امتحان خیلی مهمیه و من حس میکنم به اندازه کافی آمادگی ندارم...
ان شاءالله که امتحان رو به خیر و خوشی تموم کنم و بعدش وقتی فشار روم کمتر میشه، تو هم کم کم تو روزام فراموش بشی ، همونطوری که من تو روزات فراموش شدم.
خواستم بگم که ،ان شاءالله، تو روزام فراموش بشی ولی دلم نیومد. هنوزم امید دارم یه روز صبح که از خواب پا میشم ، ببینم دوباره بهم پیام دادی.
مثل همون صبحی که از خواب پاشدم و دیدم تو پیامت نوشتی دیگه نمیتونی یا در حقیقت " نمیخوای " ادامه بدی.
من بهت به معنای واقعی کلمه اهلی شده بودم. بدون اینکه تو بخوای، بدون اینکه من بخوام.
تو هنوزم برام مثل یه رویای شیرین تو یه شب زمستونی میمونی که خیلی زود به صبح رسید.
دلم برات تنگ شده " J ". برای تویی که منو فراموش کردی. برای تویکه برای من معنی خیلی چیزا رو تغییر دادی.
آشنایی با تو برام خیلی چیزا رو تغییر داد. مثل شازده کوچولویی که فکر میکرد خیلی چیزا " از جمله خودش " رو خیلی خوب میشناسه ولی وقتی از سیارکش اومد بیرون فهمید چقدر همهچیز با تصوراتش فرق داره.
چقدر همه چیز با تو فرق داشت "J". حتی اخرِ داستانِ شازده کوچولو.
بسمالله
من واقعا نمیدونم از کجا و چطور شروع کنم.
یادمه تو زمان دانشجوئی تو تهران یه بار یکی از استادهای خیلی محبوبمون داشت راجع به موضوعی صحبت میکرد که جملهاخرش با این حرف تموم شد که باید قبول کنیم توی زندگی همه اینقدری که ما دوستشون داریم ما رو دوست ندارن و این اوکیه. یادمه اون موقع وقتی این رو شنیدم سرم رو ناخودآگاه از روی جزوهای که مینوشتم بالا آوردم و رو به استاد گفتم ولی این خیلی سخته.
یادمه حتی استاد هم تایید کرد که سخته ولی کنار اومدن با این موضوع برای ادامه دادن لازمه.
حالا من باید بگم به لطف تو این تجربه رو دارم که احساس آدم وقتی یکی رو دوستداره و این دوستداشتن رو بهش ابراز میکنه و بعد دست رد بهش میخوره چیه.
این تجربهای بود که داشتنش تو زندگی هیچوقت لازم نبود ولی من باید ازت ممنون باشم بابت اینکه به من نشون دادی که حتی در عمل این احساس رد شدن هم سختتر از تصور کردنش بود.
این روزا احساس میکنم نه فقط تو بلکه، تمام آدمایی که به نوعی باهاشون سر و کار دارم علاقهای به بودن با من ندارن.
این رو چه تو هم تیمیهای دانشگاهم میبینم چه تو همکارایی که باهاشون کار میکنم. خودم میدونم که این احساس درست نیست اما بیدلیل میخوام خودم رو مقصر جلوه بدم.
من از خودم بینهایت عصبی و دلگیرم؛ به خاطر کارهایی که توی این چند ماه با خودم کردم و تصمیمهایی که میدونستم اشتباه هستن ولی ادامهشون دادم.
من این نوشته رو سه روز پیش شروع کردم و خواستم تو عصبانیتِ از تو ، از تو تو نوشتههام ننویسم.
من حالا میتونم بگم تمام تلاشم رو برای بهتر شدن اوضاع با تو کردم ولی از اول همهی این تلاشها اشتباه بودن.
( سانسور )؛ این حجم از بیارادگی رو کمتر تو زندگیم سراغ دارم.
با خودم چیکار کردم؟
نمیدونم حتی دوست دارم بازم به ( سانسور ) برم یا نه؟ رو نیمکتی بشینم که با هم نشسته بودیم یا نه ولی میتونم بگم ، حالا تو کمترین ارزشی برای من نداری.
به معنای واقعی کلمه ، یه فرد رندم که یه مدتی بیشتر از حدی که باید تونسته بود بهم نزدیک بشه؛ ( سانسور )
مدتیه دنبال اینم ببینم میتونم برنامه مسافرتی پیدا کنم تا سرم کمی خلوت بشه یا نه. تا الان اینم نتیجهای نداده.
این مدت دوباره زیاد نوشتم و حرف زدم. دوست دارم دوباره کمتر حرف بزنم و کمتر بنویسم.
بعد از سه روز کلنجار رفتن بالاخره این نوشتههم تموم شد. سه روز لازم بود تا از ناراحتی که ازت موقع آخرین حرف زدنم باهات پیداکردم بگذره.
تا این ناراحتی تموم بشه و من دوباره عقل رو برگردونم سرکار و قلب رو به حرف بیارم که اونم بگه : تو چیزی بیشتر از یه آدم رندم برای من نیستی. حتی بی ارزش تر از یه آدم رندم.
کاش مثل خیلیای دیگه تو هم همون اول کاری ، کاری به کارم نداشتی.
الان که دارم مینویسم بارون میاد، امیدوارم کمی از گرمای هوا کم کنه. تابستون با دمای ۳۰ درجه ، بدون کولر واقعا تهوع آوره. درست مثل تو!