۴۷) از بزرگ‌ترشدن

بسم‌الله

امشب دوباره می‌خوام به همون نیمکت فلزی برگردم که قبلا هم ازش نوشته بودم. اضطراب و نگرانی‌هام هربار که به اون لحظه فکر می‌کنم دوباره یادم میاد ؛ و همه حرف‌هایی که با نگرانی با خودم زمزمه می‌کردم. حرف‌هایی که نوشتن‌شون اینجا اگرچه کمکی نمی‌کنه اما یه گوشه‌اش رو خیلی دوست دارم اینجا بنویسم.

گفتم : من انگار لبه یه شمشیر دارم راه می‌رم، نذار که بیفتم. گفتم همه‌چی برام مثل یه بازی دوسر باخت می‌شه ، نذار این اتفاق بیفته و بعد انگار می‌خواستم باهات سر دعوا رو باز کنم گفتم اگر آب از سر بگذره چه یه وجب چه صد وجب ، نذار این اتفاق بیفته و بعد خیلی زود یادم افتاد که من در برابر تو زوری ندارم حتی برای اراده کردن ، پس از روی ضعف ، ترس و شاید امید گفتم " می‌دونم اونم دلش خیلی با منه " ولی تو نذار این اتفاق بیفته و من نمی‌ذارم اونم چیزی از اینکه " منم دلم باهاشه " بفهمه.

تو نذاشتی اون اتفاق بیفته و من خیال اشتباه برم داشت که تو با من معامله کردی. که من به قدری خوب بودم که نخواسته بودی چیز دیگه‌ای اتفاق بیفته. " چون اونم به من علاقه داره و نباید چیزی از دو طرفه بودن این علاقه رو می‌شده. "

اما...

من نشد از فکر اون‌روز، اون قول ، اون حرفها بیام بیرون. از یه جایی به بعد شاید حتی فراموش کردم یه بخشی از حرف‌ها رو. من از خودم دلیل نشستن اون روزم رو اونجا روی اون نیمکت می‌پرسیدم وبعد به خودم می‌گفتم اونم حق داره بدونه. من به مرحله‌ای از پذیرش رسیدم که دلیلی برای نگفتن نباشه.

تو نذاشتی بشه ، من اما قول اون روز رو یا فراموش کردم یا دیگه نمی‌خواستم به یادم داشته باشم.

" ج " کسی بود که اگر چه دنیا متفاوتی از من داشت و داره ، اما بازم از دوست‌های خیلی خوب منه و شاید اولین نفری که من بیشتر از هر وقت دیگه احساس کردم چیزی بیشتر از دوستی درون من داره نسبت به اون شکل می‌گیره. نمی‌دونم چرا اما تمام این مدت احساس داشتم شاید منم برای " ج " چیزی بیشتر از یک دوست هستم یا می‌تونم باشم.

برای همین اون حرف‌های اون روز روی اون نیمکت گفته شدن. برای همین من الان من مشغول نوشتن این نوشته‌هام.

توی این چند روزی که با " ج " سپری کردم، چیزای جدیدی از " ج " فهمیدم و اونم چیزهای جدیدی از من شنید و شناخت که شاید تا همین چندوقت پیش تصورشم نمی‌کرد.

حالا با گذشت زمان خیلی چیزا مشخص شده. خیلی از تصوراتی که تا چند شب قبل به درستی‌شون یقین داشتیم ، برامون مشخص شده که فقط تصورات ذهنی شخصی خودمون بوده.

درسته!

گذشت زمان و اشتباهات‌مون هستن که باعث می‌شن ما تو زندگی بزرگ‌تر و پخته‌تر بشیم!

تو نذاشتی اون‌روز چیز دیگه‌ای اتفاق بیفته. نه برای معامله با من نه به خاطر این‌که من اون‌قدری خوب بودم که تو بخوای لطفی از من رو جبران کنی.
همه این اتفاق‌ها افتاده بود چون همه‌چیز از لطف‌تو و توانایی‌‌تو سرچشمه می‌گرفت و من چیزی ندارم جز گفتنِ : ازت بی‌نهایت ممنونم!

۴۶ ) از لحظه‌ها

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

۴۵ ) از خوشی‌های کوچک

بسم‌الله

دوست دارم این لحظه رو فقط همینطور ثبت کنم.
از بابت خوشی‌های کوچیکی که تو لحظه‌های زندگی برای همیشه تو ذهن و قلب آدم می‌مونن!
خوشی‌های کوچیکی مثل ( سانسور ) 

۴۴) سال‌نو

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

۴۳ ) وَأَمَّا بِنِعْمَةِ رَبِّکَ فَحَدِّث

بسم الله

سه سال و سه روز پیش بالاخره بعد از همه دوندگی‌ها لیسانس (سانسور ) رو تو تهران تموم کردم.
نه ماه قبل روی یکی از همین نیمکت‌هایی که الان کنارشون ایستادم، نشسته بودم و از " غرق‌شدگی" نوشتم.
من واقعا ترسیده‌ بودم! تو مسیری که بودم بارها زمین خورده بودم و از " نشدن" به هراس افتاده بودم.
نه ماه پیش تو همین پارک نشسته بودم و در نهایت ناامیدی به این فکر می‌کردم کجای کار رو اشتباه رفتم و حالا چطور همه این اتفاقات رو جمع کنم.

درست تو همون موقع، وسط نگرانی‌ها و دل‌آشوبه‌ها بود که دوباره راه درست نشون دادی که دوباره وقتی فکر می‌کردم همه‌چیز نشدنیه، بهم لبخند می‌زدی و یواشکی شاخه‌ای که دست بهم بهش نمی‌رسید رو پایین و پایین‌تر آوردی که امروز بتونم اینجا بایستم و بگم " خدایا شکرت! من تونستم"

به ما می‌گفتن وقتی خوشحالید، یه وقت بلند خوشحالی‌تون رو بلند نشون ندید ، اما تو گفتی از " نعمتی که بهتون دادم صحبت کنید." پس بذار بلند بگم که چقدر امروز خوشحالم به خاطر نعمتی که به من دادی. به خاطر تونستن! برای رسیدن دستم به شاخه‌ای که فکر می‌کردم نشدنیه.

تا همین ۲۴ ساعت قبل هنوزم ته دلم کامل روشن نبود که می‌تونم یا نه.

به ما می‌گفتن شما کافی نیستید. شما بیرون از این مرز شانسی ندارید. تنها می‌مونید و از پس چیزای ساده هم برنمیایید! من بهشون اعتمادی نداشتم، اما میگن اگر یه دروغ رو هر چقدر هم بزرگ چندبار تکرار کنی، دیگه خودت هم یادت میره که اینا همش دروغه. این‌قدر تو گوش‌مون خونده بودن که دیگه کم کم باورم شده بود " آیا من واقعا برای چنین چیزی کافی هستم؟ " که من آیا بیش از حد تو راهم تنها نموندم؟ " اما تو بودی که گفتی " من تنهاتون نمی‌ذارم و نمی‌ذارم کوچیک شمرده بشین "

یادمه یه بار وقتی تو (سانسور) شیفت داشتم ، همکاری داشتم که چند بار همو دیده بودیم ولی خیلی فرصت صحبت کردن نداشتیم، توی (سانسور) کلا من تنها تو (سانسور) کار می‌کردم و همکارای بخش (سانسور) خیلی فرصتی برای صحبت‌کردن با من پیدا نمی‌کردن. از اونجایی که اون‌روز اما به طور عجیبی خلوت بود، فرصتی شد که ما با هم چند دقیقه‌ای حرف بزنیم.
چند سالی از من بزرگ‌تر بود و تازگی امتحان جامع (سانسور) رو قبول شده بود و تا مدرکش آماده بشه توی تیم کار می‌کرد. بهش گفتم منم چند وقت دیگه امتحان جامع (سانسور) رو دارم. اگر بتونم اونو قبول بشم می‌تونم بگم به کاری که کردم افتخار می‌کنم!
اون موقع همه‌چی در حد حدس و گمان و امید بود!

همه این مقدمه‌ها اما برای یک‌ساعتی از زندگی‌ام بود که دیروز تجربه کردم. بدون شک از عجیب‌ترین یک ساعت‌هایی که تا به حال داشتم. تا وقتی که آخرین استاد سوال‌هاشو پرسیده باشه و برای شور اساتید بیرون اتاق منتظر باشم ، باور نمی‌کردم این منم که تونسته باشم از پسش براومده باشم.

پس بذار با صدای بلند از نعمتی که دادی صحبت کنم و با صدای بلند بگم من امروز به کاری که توی اون یک ساعت کردم افتخار می‌کنم!

من دیروز امتحان (سانسور) رو تو یکی از مطرح‌ترین دانشگاه‌های جهان قبول شدم!

راه هنوز تموم نشده، اما پشت‌سر گذاشتن این قسمت از مسیر برای من قطعا از خوشایند‌ترین اتفاقاتی بوده که تو این چند مدت افتاده!

خدایا شکرت!

نوشته شده در ۵ شعبان