بسم الله
ده دقیقهای شده که به صفحه گوشی خیره شدم و برای نوشتن چند خط از روزهام بارها نوشتم و پاک کردم.
من آدم صحبت کردن از زندگی شخصیام برای دیگران نبودم، مدتیه اما نوشتههام رو به شکل عمومی تو یه وبلاگ میذارم. هنوزهم اما کاملا محافظکارانه! تقریبا هر بخشی از نوشتهها که ممکنه به یه آشنایی سرنخی بده که این منم که این حرفا رو نوشتم با جایگزین کردنش به شکل ( سانسور ) از نوشتههام حذف میکنم تا جاییه که خیلی از متنها به یه سری جملات کاملا نامفهوم تبدیل شدن!
من آدم صحبت کردن از زندگی شخصیام برای دیگران نبودم، حتی برای دوستهای صمیمی، اما الان بازم وقتی مینویسم ، حرفهای خیلی خصوصیام رو هر چند دست و پا شکسته برای کسایی که اصلا نمیشناسم ، حتی نمیدونم کجا هستن و چهکسایی هستن به اشتراک میذارم.
من خیلی خستهام. اینقدر که خیلی از اوقات نمیدونم چی درسته یا چی غلط. اینقدر که گاهی حس میکنم بیرحمانه باید برای هر چیزی بجنگم.
چند وقت پیش تصادفا موقع برگشت از کارم تو ( سانسور) وقتی بابت چند دقیقه تاخیر قطار رو از دست دادم ، تا اومدن قطار بعدی ، ( عین ) یکی از همکارای ( سانسور) که اون هم اون روز شیفت داشت رو دیدم.
من حتی یادم نمیاومد همدیگه رو قبل دیده باشیم ولی ( عین ) بهم گفت یکبار تو اتاق استراحتِ ( سانسور) تو روز عید فطر همدیگه رو دیده بودیم و من بهش به عربی عید فطر رو تبریک گفته بودم!
( عین ) اصالتا از یمن میاد ، توی قطار برام از داستان زندگیاش تعریف کرد ، اونچیزی که از خودم میشناختم من باید فقط گوش میدادم و میذاشتم ( عین ) با صبوری هرچیزی که دوست داره برام تعریف کنه، اما به خودم که اومدم دیدم منم خیلی تعریف کردم.
من آدم تعریف کردن از زندگی شخصیام برای دیگران نبودم، اونم برای همکاری که حتی دیدار تصادفی قبلیمون اصلا تو ذهنم نبود، اما انگار منم به مرزی رسیدهام که بهجای با صبوری شنیدن، با صبوری به تعریفکردن میشینم.
وقتی از مسیری که تا اینجا اومدم رو برای ( عین ) تعریف کردم ، حتی خودم احساس کردم چقدر همهچیز پرفکت به نظر میرسه! وسطای تعریف و تحسینهای ( عین ) اما، درست وسط خندههامون قلب نقابِ روی صورت رو برداشت و من ناخودآگاه گفتم اما هر چی که هست من برای مهاجرت اجباری خیلی جوون بودم. من سوار به هواپیما به اینجا اومدم ، در لباس دانشجو ، دو سال به انتخاب خودم تو کلاس زبان نشستم و همهچیز مثل یک انتخاب شجاعانه به نظر رسید. اما ته قلبم همیشه میپرسم چطور تونستن اینقدر بیرحمانه نسبت به زندگی ما باشن؟
به ( عین ) گفتم یک بخشی از نیروی شری که اینطور بین زندگی تو و خانوادهات فاصله انداخته ، به زندگی منم سرایت کرده.
به ( عین ) گفتم برای همین دوست دارم بدونی که شاید بتونم درکت کنم ؛
و به ( عین ) گفتم دوست دارم بدونی که من از اونا نیستم. حتی خوبیهایی که ازونا برام صحبت کردی به من تعلقی ندارن.
تمام چیزی که برای من ازشون خلاصه میشه رو در نهایت صداقت و به ناخواست در میان کلماتم برایتو بازگو کردم.
برای من نیروی شری هستند که بیرحمانه زمانیکه هنوز برای چنین چیزی خیلی جوون بودم ، من رو به مهاجرت اجباری ، واداشتن.
میون حرفهامون اما بازم جرات نکردم بگم، اگر خدای نکرده این مسیر ختم به خیر نشه ، چقدر همهی این تلاشها برای هیچ بوده.
خدایا من روزهای سخت و پر استرسی میگذرونم، خدایا نذار که این همه تلاش برای هیچ بوده باشه.
من خوشحال از رسیدن به ایستگاه و پیادهشدن از قطار تمام مسیر رو به حرفهای بینمون با ( عین ) تو قطار فکر کردم. به خودم گفتم باید بیشتر صبور باشم و حرف دلم رو بیشتر برای خودم نگهدارم.
اما هر چی که هست انگار یه سری حرفهارو به آدمهایی غریبهای که زیاد همو نمیشناسیم بهتر میشه زد. اما هرچی که هست گفتوگوی کوتاه اون روز با ( عین ) برام تو ذهنم موندگار شدن.
( سانسور)
خدای عزیزم لطفا یه خط پایانی به این روزهای سخت بذار.
بسمالله
امروز اولین روز ادونت ۲۰۲۱ رسیده.
امروز اولین برف ۲۰۲۱ توی ( سانسور) باریده.
۳۶۵ روز قبل درست تو همین روز ، حوالی همین ساعتها بعد از ( سانسور) دردهام به قدری زیاد شده بودن که دیگه طاقت نیاوردم. نه قرصی کمک کرد نه انکار کردن دردهام.
۳۶۵ روز قبل ، حوالی شب از شدت درد به اورژانس بیمارستان رفتم و بعد همه اتفاقاتی افتادن که اون موقع ازشون تصوری نداشتم و الان شدن جزئی از خاطرات زندگیم.
بسم الله
چندی قبل خواندن کتاب "من ملاله هستم" را شروع کردم ؛ در ابتدا کمی از تاریخ پاکستان نوشته است.
از سقوط نخستوزیر منتخب به دست ژنرال ضیاء نوشته بود. از خشم مردمی. خشمی که با پیشروی ارتش سرخ در افغانستان بهناگاه از سوی واعظان با پولهایی که از سوی دشمن نخست ارتش سرخ از واشنگتن به پاکستان روانه شده بود، به تکلیفشرعی در حمایت از ضیاء برای بیرون راندن دشمن کمونیست از همسایه مسلمان تبدیل شده بود. نه فقط تحریمها برعلیه دولت غیرقانونی ضیاء لغو شدند که سیل حمایتهای مالی ضیاء را به راهبردیترین شریکشان تبدیل کرده بود. مرگ دموکراسی در پاکستان دیگر اهمیتی نداشت. مهم هدف مشترکی بود که پیدا کرده بودند. مثالهای درسی در مکتبخانهها ، به خواست آمریکاییها و اطاعت ضیاء ، به شلیک به دشمن کمونیست و خداناباور تبدیل شده بود.
اگر یک سرباز مسلمان به گروهی ده نفره از سربازان کمونیست شلیک کند و هفت نفر آنها را از پای دربیاورد چند سرباز کافر باقی میماند؟
تشویق به جهاد برای هر سن و در هر جایی واجب بود. مفهوم جهاد بهناگاه برای آمریکاییها بهقدری اهمیت یافتهبود که گویی جهاد از ارزشهای " رویایی آمریکایی" بود و واعظان که مواجب ماهیانهشان از آنها تامین میشد قرآن و کلام پیامبر را بهگونهای تفسیر میکردند که گویی چنین روزهایی در کتاب خدا پیش از این نوشته شده بود و هرکس از مبارزه دست میکشید از دین خدا به کفر برگشته بود.
و اینچنین مجاهدین متولد شدند.
هزاران انسانی که مشغول زندگی روزمرهشان بودند به آوارگی رویآوردند ، اما در نهایت ارتش سرخ عقب نشست.
مدتیاست که داوطلبانه در کنار کارم در (سانسور) در ( سانسور ) در حمایت از پناهجویان افغان کار میکنم. چندباری در بین حرفهایشان از طالبان میگفتند. که مادرش گفته است که فلان جوان همسایه را از خانه ربودهاند که چرا از سرباز مجاهد اسلام همانمقدار پول برای فروش شیر گرفتهاست که از آن زن رافضی ( شیعه مذهب ) ؛ و وقتی از تعریف کردن ظلم به جوان همسایه اینچنین گریه میکردند، از خودم میپرسیدم چه زخمی از آنچه که بر خودشان گذشته بود ، در وجودشان حمل میکردند.
برایم اما حرفهایشان مفهومی نداشت. اگر نیروهای ائتلاف در حال خروج هستند ، آنهم بعد بیست سال، پس حتما اوضاع به بدی آنچه که میگویند نمیتواند باشد.
با زنان پناهجویی آشنا شدم که به واسطه جنسیتشان از خواندن و نوشتن محروم ماندهاند.
که گویی تفسیر ز گهواره تا گور دانش جستن برای سربازان مجاهد مختص آنهایست که آنها صلاح بدانند.
و همان ملاله. از روزی مینویسد که چند مرد جوان تنها چند قدم عقبتر از ایست بازرسی همیشگی راه اتوبوس مدرسهشان را بستند. مردانی که ظاهر آراستهشان دوستان هممدرسهای اش را فریب داده بودند که تعدادی خبرنگار به دنبال مصاحبه با ملاله هستند. جوان آراستهای که بعد از پرسیدن " ملاله کدوم یکی از شماست" با دستپاچگی به سمت تنها دختر بدون برقعه شلیک کردهاست.
تا چند روز قبل، زمانی که اخبار هنوز از نگرانی برای جان شهروندان غربی گرفتار در افغانستان بعد از خروج نیروهای ائتلاف پر نشده بود ، بد بودن اوضاع را احساس نمیکردم ؛ حتی نشستن در کنار پناهجویانی که روایت عزیزان اسیر ماندهشان را بازگو میکردند ، وخامت اوضاع را برایم مشخص نکرده بود. حتی اگر در کنار آنها ننشسته بودم و اشکهای ناخودآگاهشان را ندیده بودم که هنگام تعریف کردن از خوبیهای کوچک عزیزانشان روانه میشوند ( مثل همان روزیکه برادرشوهرش پسر کوچکش را به پارک برده بود تا بتواند از مادر مریضش تیمار داری کند و حالا تنها دلخوشیاش پیدا شدن جسد برادرشوهرش برای آرام گرفتن قلب همسرش است ) ؛ شاید من هم میتوانستم تنها نگاهی به اخبار بیندازم، افسوسی بخورم و به سراغ خبر بعدی بروم.
چند ماه قبل ویدئویی از جهانگردی آمریکایی* در افغانستان میدیدم ؛ راهنمای محلیاش از خاطراتش در روز سقوط مزارشریف میگفت که والی طالبان بلند اعلام کرده است : " هرکس به همانجایی باید برود که به آن تعلق دارد ؛ ازبکها به ازبکستان، تاجیکها به تاجیکستان و هزارهها( شیعیان ) به قبرستانها "
خوبهم به وعدهای که داده بودند، عمل کردند، هزاران نفر آواره شدند و هزاران نفر دیگر روز بعد و در روزهای بعد در قبرستانها بودند. تعدادی دیپلمات و یک روزنامهنگار ایرانی را هم در کنسولگری کشتند.
آنچه که چند ماه قبل بخشی از تاریخ گشته بود ، امروز دوباره متن روز اخبار بود.
تاریخ دوباره تکرار میشود تا ثابت کند آدمهای بیست سال قبل همان آدمها هستند؛ با این تفاوت که آدمهای امروز ابلهتر از یادگرفتن از تجربیات قبلی هستند.
تاریخ خودش را تکرار میکند. هزاران انسان دوباره به سمت هیچ فرار کردهاند. هزاران انسان خود را برای مرگ آماده میکنند. و چه تصادفی! چند روز قبل سالروز حمله طالبان به کنسولگری مزاریف شریفشان بود تا هم مذهبی هزارهها را به همانجا که تعلق دارند بفرستند. موفقیتشان در قتل یک خبرنگار سالهاست که به مناسبت روز خبرنگار در ایران " جشن " گرفته میشود. امسال از دوستانم شنیدم که اما در هنگام پیشروی دوبارهشان در افغانستان در سالروز قتل عامی که در مزارشریف به راه انداخته بودند ، دیگر حرفی از عامل قتلعام در تلویزیون ایران نبود. خبرنگاری در اتفاقی کشته شده است و برای همین " جشنی " در این روز برقرار میشود.
تاریخ دوباره تکرار میشود.
امروز صبح قبل از رفتنم به محلکارم در (سانسور) ، که در کنار (سانسور) و همین کار داوطلبانهام انجام میدهم ؛ در سر تیتر خبرها ، خبر سقوط مزارشریف را خواندم.
تاریخ دوباره تکرار میشود.
اما با تغییر ؛ همانها که بیش از بیست سال قبل به کنسولگری مزارشریف رفته بودند و خبرنگاری را کشته بودند؛ دوباره به همانجا رفتهاند. اما اینبار نه برای کشتن که برای تشکر از حمایتهای برادرانشان در خارج کردن نیروهای ائتلاف. برای پناهدادن به آنها در ایران هنگام آوارگیشان تا امروز که نیروهای ائتلاف کشور را دو دستی به آنها تقدیم کنند و حالا خودشان فرصتی پیدا کنند برای آواره کردن هزاران نفر دیگر.
امیدوارم حداقل برای احترام به خانوادههای دیپلماتهای کشتهشدهشان ، سربازان طالبانی را به اتاقی که آنها را در آنجا قتلعام کردهاند راه نداده باشند.
تاریخ دوباره تکرار میشود.
امروز عصر به هنگام برگشتن از کارم ، خبر سقوط کابل به دست طالبان را روی نمایشگرهای مترو خواندم.
تاریخ دوباره تکرار میشود.
تمام اخبار سرازیر کردن حمایتهای مالی به ایران و پاکستان برای جلوگیری از هجوم پناهجوهای افغان به سمت مرزهای اروپاست. حالا همانها که (سانسور ) تبدیل به شریک استراتژی شدهاند. امیدوارم حداقل در کتابهای درسی نسلهای بعدی در ایران برای آموزش ریاضی ننویسند :
اگر یک سرباز مسلمان و حافظ مرزبانی به ده پناهجوی افغان که قصد فرار از ایران به اروپا را دارند ، شلیک کند و هفت پناهجو را به جای فرار به اروپا به سوی بهشت جاوید روانه کند، چند پناهجو زنده میماند؟
تاریخ دوباره تکرار میشود.
همانها که مجاهدین را به دنیا آورده بودند ، با خروج ناگهانیشان کشوری را به آنها تقدیم کردند.
از خودم میپرسم، اگر اشکهای پناهجویان در غم آنچه در حال رخ دادن بود ، پیشازآنکه خبری در رسانهها باشد را ندیده بودم، آیا هنوز هم همینقدر ازین اتفاقات متاثر بودم یا نه؟
جوابش را نمیدانم.
نتیجه تمام این اتفاقات اما این بود که یکبار دیگر زشتی ذات آنها را ببینم. ناتوانیام در کمی بهتر کردن آنچه در جهانی که زندگی میکنم و نامهای برای کنارهگیریام از کار داوطلبانهام تا سهشنبه در روز گزارش عملکردم تحویل به مسئول پروژه بدهم. باید کمتر به سیاست مشغول باشم و کمتر از سیاست بنویسم.
آنچه که امروز تیتر کوچکی در اخبار بود، شاید سرآغازی بر آوارگی دوباره هزاران انسان دیگر و جنایتی باشد که بر صفحات تاریخ میافزاید.
چند روز دیگر عاشوراست و من بیش از هر وقت دیگری در قلبم احساس میکنم که هر روزی که در این زمین در حال زندگی هستم عاشورای دیگریست و هر سرزمینی کربلای دیگری ؛ و چگونه میتوان این وضع را تغییر داد؟ کاش کمی هم در این زمینه سرنخی میدادند.
*Drew Binsky